چهار شنبه ۱ حمل ۱۴۰۳
سال نوت مبارک! امروز در جاپان هم رخصتی بود. شوهرم به من گفت: «اخیراً شاید دوره سوم بی گفتی ات باشد.» «بلی. در طفلی، دوره اول نداشتم. حتما حالا دوره سوم است!» بعد از نان چاشت، درس دری داشتم. بسیار خوب گذشت. از صحبت کردن قوت یافتم. شکر. بعداً در کلاس خوشنویسی شرکت کردم. تمرین حروف خورد سخت بود اما کوشش کردم. شکر. شب زمانیکه مسابقه بیسبال را دیدیم، شوهرم بازیکن به نام درویش را با هلهله تشویق کرد. ۱
پنج شنبه ۲ حمل ۱۴۰۳
امروز تا فرستادن فیس کلاس خوشنویسی، کوشش کردم اما ناکام شدم. هر بار زیاد طول میکشد. چاره ندارم. ۱
جمعه ۳ حمل ۱۴۰۳
از شنیدن خبر دیروز تکان خوردم، صبحدم دو یا سه بجه، بیدار شدم و چیزهای رنگارنگ را فکر کردم و نمیدانم چرا اما اشکم ریخت. همه روز در جلسه ها شرکت و یاد داشته کردم. شکر.۱
شنبه ۴ حمل ۱۴۰۳
تا دیگر کار ترجمه را انجام دادم. بعداً با شوهرم به کورس رفتم تا آنجا پاک کاری کنیم. کلکینها، میزها، چوکی ها، قالین ها و تشناب را پاک کردیم. کمی خسته بودم اما دلم هم پاک شد. شکر.۱
یک شنبه ۵ حمل ۱۴۰۳
برای کلاس خوشنویسی تمرین زیاد کردم اما کلاس دایر نشد. افسرده شدم. شب درامه زمان هیآن، یعنی یک هزار سال پیش، را دیدم. قهرمان زنش در دلش کشمکش داشت. دردناک است.۱
دو شنبه ۶ حمل ۱۴۰۳
خانه را پاک کردم. لباس ها را شستم. هوا گرم و آسمان صاف بود. از اینها دلخوش استم. ۱
سه شنبه ۷ حمل ۱۴۰۳
باد تند میوزید. دیروز باد گرم بود اما امروز از شمال باد سرد آمد. نتوانستم متمرکز شوم. فردا میخواهم حواسم را جمع کنم. ۱
چهار شنبه ۸ حمل ۱۴۰۳
صبح به کورس رفتم و برگشتم. بعد از ظهر کار ترجمه را انجام دادم. بعداً درس دری داشتم. بسیار خوب گذشت. به کدام دلیل دیگر، لباس استادم امروز رسمی بود. بسیار نمودش میداد. درباره یاد صحبت کردیم. پس ترجمه را ادامه دادم. شکر. ۱
پنج شنبه ۹ حمل ۱۴۰۳
صبح کار ترجمه را ادامه دادم. بعد از نان چاشت، به کورس رفتم. در راه باران مثل غبار می بارید پس دستمال گردن را بالای سرم انداختم. مردم با تعجب نگاه کردند. اینجا حتی اگر چتری داشته باشند و باران ببارد، بعضی مردم بازش نمیکنند. و تقریبا سه ساعت انگلیسی را به شاگردان آموختم. ۱
جمعه ۱۰ حمل ۱۴۰۳
از صبح تا دو و نیم بجه ترجمه را دو باره نگاه و اصلاح کردم، و خواندم پس به شرکت فرستادم. شکر. طریق فرستادن فیس کلاس خوشنویسی را هنوز هم نمیدانم. ۱
شنبه ۱۱ حمل ۱۴۰۳
هوا ابرآلود بود. کارخانگی دری را انجام دادم و فرستادم. شکر. شام ترجمه داستان کوتاه دری را به کمپیوتر نوشتم. ۱
یک شنبه ۱۲ حمل ۱۴۰۳
نوشتن به کمپیوتر ترجمه داستان کوتاه دری را تمام کردم. بعد از ظهر برای کلاس خوشنویسی تمرین کردم. استاد گفت که حروف خورد هم مانند حروف بزرگ باید بدقت نوشته شود. آه. میخواهم بدقت بنویسم. ۱
دو شنبه ۱۳ حمل ۱۴۰۳
چون که تا حال جواب نگرفته ام، ممکن است که من سؤال را که نمیتواند جواب بدهد پرسیدم... ۱
سه شنبه ۱۴ حمل ۱۴۰۳
جواب رسید. شکر. ضمناً یک هفته پیش درباره کار بررسی میل رسید و جواب دادم که از این هفته کار را آغاز میکنم. پس دیروز و امروز کار را فرستادم اما جواب نرسید. چرا؟ ۱
چهار شنبه ۱۵ حمل ۱۴۰۳
در غرب اوکیناوا، یعنی نزدیک جزیره تایوان، زلزله واقع شد. خبر تسونامی آمده را چندین بار شنیدم. ضمناً از صحبت کردن چیزهای گوناگون خوشحال شدم. ۱
پنج شنبه ۱۶ حمل ۱۴۰۳
صبح با شوهرم به معبد شینتو رفتم تا به خاطر کامیابی شاگردان خدا را شکر کنیم. باد ملایم آمد و گذشت. از صندوق اومیکوجی یعنی کاغذ فال را کشیدم. نوشته شده بود: «طالعت بهترین. در وقتش، آرزویت میرسی. سفرت خوب می باشد. بازرگانی بی فایده، انتظار بکش. با آرامی درس بخوان. عشق یارت را درک کن. و غیره.» شکر. ۱
جمعه ۱۷ حمل ۱۴۰۳
از دو هفته پیش، درباره افزایش مزدم چرت میزدم. اخیراً امروز به رئیس شرکت میل را فرستادم. دلم یخ شد. ۱
شنبه ۱۸ حمل ۱۴۰۳
چیزهای نوشته شده را پاک کردم. ۱
یک شنبه ۱۹ حمل ۱۴۰۳
هوا بارانی بود. برای کلاس خوشنویسی تمرین کردم. شکر. ۱
دو شنبه ۲۰ حمل ۱۴۰۳
امروز هم هوا بارانی بود. باران شدید بارید. زمانیکه کورس رسیدم، لباسهایم کمی تر شد. امروز فقط شاگردان دختر آمدند اما چون که باران شدید میبارید، بچه ها رخصتی گرفتند. آه. ۱
سه شنبه ۲۱ حمل ۱۴۰۳
آبر های بارانی به طرف شرق رفتند اما اینجا هم ابرآلود بود. لباس ها را شستم و خانه را پاک کردم. امیدوارم که به زودی خشک شوند! ۱
چهار شنبه ۲۲ حمل ۱۴۰۳
هوا آفتابی بود. دو تا کمپل را که تا حال در گوشهٔ اطاق گذاشته بودم و خشک کردم. پس خوشنویسی را تمرین کردم. بعد از ظهر درس دری داشتم. حواسم را جمع کردم. بسیار مفید و قابل فهم بود. از صحبت کردن با استادم لذت بردم. شکر. ۱
پنج شنبه ۲۳ حمل ۱۴۰۳
نمی فهمم که این درست است یا نه. دیدم که در صدی چربی بدنم ۳۰٪ است! آه. نمیخواهم ببینم...! دلیلش ترازو شاید خراب شده یا حالا پیش ... است؟ متوجه شدم که چاق شده ام اما ۳۰ فی صد چربی مرا غمگین کرد. لازم است که حرکت کنم. ۱
جمعه ۲۴ حمل ۱۴۰۳
تقدیر بزرگ باز هم شروع به حرکتش کرد. تقدیر مرا به کجا میبرد؟ شام باران شدید بارید، اما به کورس رفتم و سه ساعت کار کردم. شکر. ۱
شنبه ۲۵ حمل ۱۴۰۳
هوا متغیر بود. از آفتابی به بارانی و دو باره آفتابی شد. در سایت دکانم پریروز نوار کاغذی با رسم انار و امروز یک کتابچه فروحته شد. شکر. ۱
یک شنبه ۲۶ حمل ۱۴۰۳
نمیدانم وضعیت جهان چطور خواهد شد. امروز چند چیز را انجام دادم اما فهمیدم که طریق استفادهٔ وقتم خوب نبود. ۱
دو شنبه ۲۷ حمل ۱۴۰۳
از نیمشب تا حال رعدهای که آسمان را شکسته می غریدند. الماسک هم میزند. باران شدید می بارد. نشانهٔ خلاصی شان معلوم نیست. ۱
سه شنبه ۲۸ حمل ۱۴۰۳
چیز خورد اما مهم را غلط فهمیدم. چند میل را تبادله کردم و متوجه شدم که من غلط فهمیده بودم. آه. روز به روز همین چیز ها شاید بیشتر شده باشد یا از پیش هم زیاد بود؟ ۱
چهار شنبه ۲۹ حمل ۱۴۰۳
بدون استاد، خودم خوشنویسی را تمرین کردم. بعد از ظهر، درس دری داشتم. درباره زمان افعال با استادم تمرین کردم. میخورم، خوردم، میخوردم، خوردهام و خورده بودم... تصمیم گرفتم که خودم تنها تمرین کنم. از استادم برای درس امروز هم خیلی ممنونم. ۱
پنج شنبه ۳۰ حمل ۱۴۰۳
هوا آفتابی بود. نسیم کمی خنک اما ملایم آمد و رفت. تا اکنون ازش دلخوش هستم. گزارش پیشاور کای رسید. شکر. ۱
۱
جمعه ۳۱ حمل ۱۴۰۳
چون که کمی وقت داشتم، درس دری را دوباره تکرار کردم. خوب. ۱