دو شنبه ۱ عقرب ۱۴۰۲
چندین روز غمگین و بیتاب بودم. امروز متوجه شدم که دلیلش چه است. زمانیکه آیینه را دیدیم، بیتاب شدم. آه. زلف پریشان است.۱
سه شنبه ۲ عقرب ۱۴۰۲
دیشب به شوهرم دلیلش را گفتم. فهمید و گفت: «آه. از این رو تو بیتاب بودی. گمان کردم که از چند روز پیش به من دق دل خالی کردی.» گفتم « بسیار ببخشید» پس امروز هم از دیدن آیینه اجتناب کردم.۱
چهار شنبه ۳ عقرب ۱۴۰۲
اخیراً ادارهٔ مالیات شمارهٔ مصرف شخصی را به من اطلاع داد. شکر. شام به شرکتها اطلاع دادمش. قبلاً درس دری داشتم. چون که موهایم مرا غمگین میکند، خواستم که روسری بپوشم اما نه. چرا که اگر بیشتر بپوشم، عموماً مردم میخواهند بیشتر ببینند. پس طرز معمولی از استادم دری را آموختم. شکر. امروز هم وقت بسیار تیر شد.۱
پنج شنبه ۴ عقرب ۱۴۰۲
گفتم «از تو توقع ندارم» «چرا؟» «زمانیکه اخبار بیس بال یا مورد علاقهٔ تو میشود، همیشه گفتگوی ما را قطع میکنی و بدون اینکه هیچ بگویی، شدت آواز تلویزیون را بلندتر میکنی. فکر نمیکنی این بی ادبی است؟ حتی «ببخشید» هم نمیگویی. از این رو از تو توقع ندارم.» « آه. بسیار ببخشید، از من توقع داشته باش» «ندارم، تا ابد» این تا حالا چند بار تکرار شد.۱
جمعه ۵ عقرب ۱۴۰۲
مثل هر ماه، این ماه هم کار متواتر را گرفتم. شکر. شام به شاگردان دربارهٔ اسناد گوناگون انگلیسی یاد دادم. جوینده یابنده است. شکر.۱
شنبه ۶ عقرب ۱۴۰۲
در دو ماه دیگر، سال میلادی تمام میشود. مثل برق میگذرد. امروز هم کار ترجمه را انجام دادم. شکر.۱
یک شنبه ۷ عقرب ۱۴۰۲
حوالی ظهر پارسل رسید. چون که کار بعد از سه و نیم سال تمام شد و اسنادش و کتاب را به شاگردان فرستاده بودم، شاگردان این پارسل را که محتوی نامه و شیرینی بود برایم فرستادند. از خواندن نامه بسیار خوشحال شدم. شکر و امیدوارم که آنها به هدفشان برسند.۱
دو شنبه ۸ عقرب ۱۴۰۲
ترجمهٔ اسناد را تمام کردم. پس دوباره نگاه کردم. فردا یک بار دیگر میبینم. قبل از نان چاشت، خود را وزن کردم و تکان خوردم.۱
سه شنبه ۹ عقرب ۱۴۰۲
اسناد را دوباره نگاه کردم پس به شرکت فرستادم. شکر. چون که دیشب پوشش دندان خطا خورد، امروز ظهر به داکتر دندان تلفن کردم و ساعت فردا را ریزرف کردم. «ببخشید، پوشش دندانم خطا خورد، ممکن است که پیش شما بیایم؟» «بلی. فردا ساعت ۱۱ وقت دارید؟» «بلی. بسیار خوب. تشکر.»۱
چهار شنبه ۱۰ عقرب ۱۴۰۲
پیش داکتر دندان رفتم. دو سه دقیقه خانم داکتر کار را انجام داد و تمام کرد. شکر. بعداً به بازار رفتم. درس دری بسیار خوب گذشت. شکر. ۱
پنج شنبه ۱۱ عقرب ۱۴۰۲
هوا بارانی بود. چون که خط من دیروز خوب نبود، برای کلاس امروز تمرین کردم و آمادگی گرفتم اما کلاس تشکیل نشد.۱
جمعه ۱۲ عقرب ۱۴۰۲
هوا راحت بود. چون که برای شاگردان اطاق را باز کردم، صبح به کورس رفتم. بعد از ظهر نوبت شوهرم بود. پس برگشتم و آرامی یافتم. شکر. بعداً برای درس دری اسناد را ترجمه کردم. ۱۱
شنبه ۱۳ عقرب ۱۴۰۲
چون که دلم پرهیاهو بود، زباله ها را دور انداختم. کمی دلم آرام شد. شاید زباله هیاهویم را ببرد. ۱
یک شنبه ۱۴ عقرب ۱۴۰۲
در کلاس خوشنویسی، متوجه شدم که خط من موازنه بین سیاه و سفید خوب نبود. سفید زیاد بود. هر قدر متوجه میشوم، آموزش زیاد میشود. شکر. ۱
دو شنبه ۱۵ عقرب ۱۴۰۲
بزرگترین عنکبوت در جاپان را دیدم. تکان خوردم و فریاد زدم. عنکبوت خورد را دوست دارم اما آن بزرگترین جولا بسیار ترسناک بود. کم بود سکته کنم. پس یکی از شاگردان آمد و با دستهایش آن را گرفت و بیرون رهایش کرد. ازش تشکر. ۱
سه شنبه ۱۶ عقرب ۱۴۰۲
کمی سردرد بودم. گلو یم هم کمی درد میکند. هوا خزانی اما هنوز هم گرم بود. ۱
چهار شنبه ۱۷ عقرب ۱۴۰۲
برای معاینات طبی ماه آینده، روزش را ریزرف کردم. پس برای کلاس خوشنویسی تمرین کردم اما خط من خوب نبود و هم بسیار سخت بود. بهر حال آن را تمام کردم. بعداً درس دری داشتم. خوب گذشت. از استادم تشکر. بعداً در کلاس خوشنویسی شرکت کردم. شکر. ضمناً چیزهای ساده اما بامعنی عمیق را شنیدم. ۱
پنج شنبه ۱۸ عقرب ۱۴۰۲
چون که چیزهای گوناگون را تخیل کردم، تشویش بزرگ تر شد پس خانه را پاک کردم. دلم هم کمی پاکتر شد. شکر. ۱
جمعه ۱۹ عقرب ۱۴۰۲
در هوا رطوبت زیاد بود. دیشب وقتیکه میخواستم بخوابم، چون که چیزهای گوناگون مرا دنبال کردند، نتوانستم و حالا هنوز هم خواب آلود استم. ۱
شنبه ۲۰ عقرب ۱۴۰۲
زمانیکه نیاکانم را فکر میکنم، وجودیشان را نزدیک احساس میکنم. به عوض شان من با بدنم از احساسات گوناگون بعضی اوقات لذت و بعضی اوقات دیگر رنج میبرم. خوب. ۱
یک شنبه ۲۱ عقرب ۱۴۰۲
چند روز پیش شوهرم بینی اش بند بود و بینی اش پاک میکند و از دیروز عطسه بلند میزند. امروز حالم خوب نشد. از این رو امروز برنامه ام را تغییر میدهم. ۱
دو شنبه ۲۲ عقرب ۱۴۰۲
به ناگاه موسم زمستان آمد. باد بسیار تند میوزید. گلویم درد میکند اما حالم بهتر شد. شکر. ۱
سه شنبه ۲۳ عقرب ۱۴۰۲
گلویم مثل آتش میسوزید. دیروز همه شاگردان ا، ب، ت، ث، ج، چ، ح، خ هم از ریزش بهبود یافتند و شوهرم هم خوب شد. این بار آن ریزش به من آمد. برای گلویم دوا خوردم. شکر. ۱
چهار شنبه ۲۴ عقرب ۱۴۰۲
فکر میکنم که روی کس که چیز خوب را انجام میدهد روشن میشود. شب کسی به من پارسل را آورد و زمانیکه برگشت، گفت «ببخشید، در لفت کلید را دیدم. این کلید از ساکنین این بنا است؟» «بلی. نگاهداری اش میکنم.» رویش بسیار روشن شد. ازش تشکر. رفت. پس به دفتر عمارت تلفن کردم، گفت«ببخشید، شما به اطاق این ساکن بروید و کلید را تسلیم کنید؟» «آه، مشکلی نیست اما اگر شمارهٔ خانه ببینم و کلید دارم، نمیخواهم مشکوک شوم...» «مشکلی نیست.» «چشم» پس پیش اطاق رفتم و سه بار زنگ زدم، هیچ کس جواب نداد. تنهای کلید را قطی در انداختم. شکر. ۱
پنج شنبه ۲۵ عقرب ۱۴۰۲
گفت: «دیشب از شما خیلی ممنونم. این برگ سبز است.» «خواهش میکنم.» چون که دیشب ساعت ۱۰ و نیم همسایه آمدند و گفتند: «ببخشید، کلیدما کجاست؟ من گمش کردم و دفتر عمارت گفت شما میدانید.» «بلی. قطی درشما انداختم.» باوجود اینکه پاجامه پوشیده بودم، یکجا پیش در شان رفتیم و از قطی در کلید را خواستیم بکشیم. چندین بار ناکام شد. با آلت ها کوشش کردیم و بعد از ۱۰ یا ۱۵ دقیقه، اخیراً آن را توانست بیرون بکشد. شکر.۱
جمعه ۲۶ عقرب ۱۴۰۲
خواستم که انگور را بخورم، عکس این صفحه را تبدیل کردم. این هفته کارم کار ترجمه نه بلکه بهبود یافتن در صحتم است.۱
شنبه ۲۷ عقرب ۱۴۰۲
حالم بهتر شد. امروز هم دوا خواب آلودم کرد. برای کلاس انگلیسی آنلاین، اسناد را ترجمه کردم. پس از مدتها کتاب ویکتور فرانکل را دوباره خواندم. مثل سابق این کتاب مانند مشعل من است. شکر.۱
یک شنبه ۲۸ عقرب ۱۴۰۲
هوا آفتابی بود. از خشک شدن لباس خوشحالم. ریزش هنوز هم مانده، دوا میخورم، خوابآلود استم. فردا پیش داکتر گوش وگلو میروم.۱
دو شنبه ۲۹ عقرب ۱۴۰۲
امروز پیش داکتر نرفتم. صبح فکر کردم که حال من بهتر شد اما بعد از ظهر حالم خوب نبود. فردا میخواهم بروم. از هفته گذشته گیچ استم.۱
سه شنبه ۳۰ عقرب ۱۴۰۲
بالاخره پیش داکتر گوش و گلو رفتم. از هفت و نیم بجه آنجا رفتم و کتاب را خواندم تا نوبت من رسید. حالا بهتر شد. شکر. داروساز گفت که دوا جزء ترکیبی خوابآور ندارد اما بسیار خواب آلود بودم. شوهرم گفت «دلیلش دوا نیست بلکه میلت است.»۱