dari dari dari

アフガニスタン、ダリー語について

جوزا ۱۴۰۰

f:id:aya_dari:20210521171843j:plain

Image by Hans Braxmeier from Pixabay

دفتر خاطرات روزانه   

 

 شنبه ۱ جوزا ۱۴۰۰
   هوا ابر آلود و بارانی بود. چند روز پیش از دبیرخانه المپیک و پارالمپیک دو سوال کرده بودم. دیشب جوابش به آدرس میل من رسیده بود.  امروز بعد از ظهر  آنرا دیدم. این خبر مرا کمی غمگین کرد. اما چاره ندارم. برای مدتی فکر میکنم. راستی، یک کبوتر به خانه آمد و داخل اطاق را دید. گردنش را مایل کرد و برای مدتی استراحت کرد و رفت.  ۱

 

 یک شنبه ۲ جوزا ۱۴۰۰
   هوا آفتابی بود. کار ترجمه کردم. میخواهم جمله های دری را بخوانم و مقاله بلاگ را بنویسم ولی امروز هم وقت ندارم... چرا؟      ۱

 

 دو شنبه ۳ جوزا ۱۴۰۰
   صبح درس آنلاین داشتم. بعد از چای صبح اسناد را ترجمه کردم. دیگر درس دری داشتم. استادم ریش قشنگ گذاشته بود. آن بسیار نمودش میدهد. راجع به داستان کوتاه خواندیم. از چند نویسنده مشهور افغانستان، مثلاً سپوژمی زریاب نام برده شدند. در آینده میخواهم بعضی داستان های کوتاه را بخوانم. بعد از درس، در فرهنگ زبان فارسی یک مثال را یافتم. «ریش و قیچی هردو در دست شما است.» ممکن است که خانم ها هم این جمله را بگویند؟ ویا خانم میگوید: «مو و قیچی هردو در دست شما است!؟».         ۱

 

 سه شنبه ۴ جوزا ۱۴۰۰
   وقت ندارم اما من دری را خوش دارم.         ۱

 

 چهار شنبه ۵ جوزا ۱۴۰۰
   واو! از کوهٔ کار را گذشتم. شکر. هنوز هم چند کار دارم، با آنها خوشحالم، از فردا تا آخر ماه مای یک یک کار میکنم. پرنده گان میخوانند. آوازشان بسیار قشنگ است. امشب خسوف را میخواهم ببینم و بلاگ را بنویسم...         ۱

 

 پنج شنبه ۶ جوزا ۱۴۰۰
   دیشب ابر ماه را دیدم. عکس گرفتم. ماه قشنگ بود. امروز کار ترجمه را کردم. یک ویدیو در باره آخرت را دیدم. بسیار جالب بود.         ۱

 

 جمعه ۷ جوزا ۱۴۰۰
   صبح تقریباً پنج و نیم بجه شوهرم به من گفت «بالای چشمتان شاید پندیده باشد؟ هاهاها!» چه روز است! بعضی اوقات تصور میکنم که او مرا حیوان خانگی یا همچنین جانور فکر میکند. نمیتوانم چه بگویم. بعد از چای صبح، شش سند را دو باره نگاه کردم  و به شرکت ترجمه فرستادم. شکر. دیگر دفعتاً باران شدید آغاز باشد.         ۱

 

 شنبه ۸ جوزا ۱۴۰۰
   تا هشت بجه به خواب سنگین رفتم. در جاپان میگویند که مانند گِل خوابیدم. صبح اسناد را از انگلیسی به جاپانی ترجمه کردم. این کار هم پرافتخار است. بعد از ظهر با شوهرم به جای برای کار نو رفتیم. یک صاحب خانه و دو رهنمای معاملات انتظار کشیدند. فکر کردیم که اینجا است. چون شوهرم بیش از یک صد جای را دید، شاید آسوده شده باشد. بعد از برگشت، کار ترجمه را ادامه دادم.         ۱

 

 یک شنبه ۹ جوزا ۱۴۰۰
   باران میبارید. موسم بارانی است! آواز باران هم بسیار قشنگ است. چند سند را ترجمه کردم. چند ساعت در خانه بازی کردم. باد ملایم به اطاق آمد و رفت. بعد از کار، یوگا کردم...         ۱

 

 دو شنبه ۱۰ جوزا ۱۴۰۰
   درس آنلاین داشتم. من معلم بودم. بعداً اسناد را دوباره دیدم و به کس مهمی تقدیم کردم. شکر. راستی امروز میخواهم راجع به انگشت کوچک پایم بنویسم. درحدود بیش از ده سال، کمی هالوکس والگوس یعنی انحراف شست داشتم. چون در آن وقت هر روز کفش کُری بلند را میپوشیدم، پاهایم در مکان تنگ تپانده شده بودند و انگشت‌های کوچک هم خوابیدند. بعد از اینکه در خانه کار را شروع کردم، هر روز انگشت کوچک را از خواب بیدار و کش می کردم و پس این انگشت‌ها از سر زنده شدند. همراه این، انحراف شست خود بخود بهتر شد. حالا تقریباً مستقیم استند. فکر میکنم که دراز کردن انگشت کوچک مرکز ثقل پاهایم یعنی موازنه را تعدیل کرد.         ۱

 

 سه شنبه ۱۱ جوزا ۱۴۰۰
   از ده تا یازده و نیم  بجه در ویبنار المپیک و پارالمپیک اشتراک کردم. بیش از یک صد و سی نفر بودند. در باره کرونا تقریباً هیچ چیز نگفتند. راز راز ماند. مثل اینکه در دنیا دیگر زندگی می‌کنند. یا صدای من به آنها نمیرسد ویا آنها میدانند اما اجازه ندارند. بعد از ظهر، برای معاینه داندان پیش داکتر داندان رفتم. دستیار خانم بسیار مهربان بود.          ۱

 

 چهار شنبه ۱۲ جوزا ۱۴۰۰
   امروز هوا آفتابی بود. باد  ملایم خوش را احساس کردم.          ۱

 

 پنج شنبه ۱۳ جوزا ۱۴۰۰
   نیمه شب به شوهرم تلفن آمد. چون نیم در خواب بودم، هیچ نگفتم. صبح چهار بجه از خواب بیدار شدم. بسترش خالی بود. فکر کردم که برای کارش به دفتر رفته. اما چنین نبود. در یک جزیره دیگر رفته بود! ضمناً از شش بجه من درس آنلاین داشتم. بعداً اسناد را ترجمه کردم. بعد از ظهر بالای کوچ با نسیم بازی کردم. شکر.          ۱

 

 جمعه ۱۴ جوزا ۱۴۰۰
   صبح از جزیره دیگر برگشت. بجز زیر ماسک، رویش بسیار آفتاب سوخته و سرخ بود. بعداً به دفتر رفت. ضمناً چون سوپرمارکت فردا و پس فردا تعطیل میشود، لازم است که امروز سبزیجات را بخرم. درباره  کار داوطلبانه پارالمپیک،‌ اگر دلم دگرگون نشود، شاید خودداری کنم.          ۱

 

 شنبه ۱۵ جوزا ۱۴۰۰
   چون دیشب کتاب «محاکمه» را که فرانتس کافکا نوشته تا آخر خواندم، صبح نه و نیم بجه از خواب بیدار شدم. این رمان مبهم اما خیلی جالب بود. امروز طوفان می آید، هوا بارانی و باد بسیار تند است. یک چپلق به طرف دیگر بالکن پراکنده شده بود.          ۱

 

 یک شنبه ۱۶ جوزا ۱۴۰۰
   صبح به آن جزیره رفت. گفت. «نمیدانم که چه وقت بر میگردم. شاید فردا دیگر یا پس فردا دیگر باشد. خدا حافظ.» گفتم «خدا حافظ.» در اتاقش کلیدش را مانده بود. بیرون هنوز هم باد تند میوزید ولی افتابی بود.          ۱

 

 دو شنبه ۱۷ جوزا ۱۴۰۰
   صبح درس آنلاین داشتم. یکجا اسناد انگلیسی را خواندیم. بعداً خانه را پاک کردم و پس اسناد را ترجمه کردم. بعد از نان چاشت، او از جزیره برگشت. دیگر از پیشنهاد سخاوتمندانه درس دری داشتم. خیلی خوشحال شدم. در آن درس، درباره رمان «حُکم» که فرانتس کافکا نوشته، استادم به من صحبت کرد. چون بسیار علاقمند بودم، بعد از درس در آمازون کیندل آن رمان مجانی را داونلود کردم و تمامش را خواندم. فکر کردم که حکم سخن پدرش بود. پدرش گفت: «مادرت مرده و نتوانست روز خوشحال (جشن عروسیت) را ببیند، دوستت در روسیه غریب شد و من خودم را ببینی!» «بالآخره تو میدانی. تا حالا غیر از خودت ندیده بودی. تو بچه ساده بودی. بلکه چهره حقیقیت مانند شیطان بود. از این خاطر، محکوم به غرق استی.» فکر میکنم که چون این حکم پدرش درست بود،‌ قهرمان داستان را تکان داد. از این خاطر جانش را گرفت؟؟ این رمان هم مبهم اما جالب بود. از استادم متشکرم.          ۱

 

 سه شنبه ۱۸ جوزا ۱۴۰۰
   دودله بودم. پس یوگا کردم. بعد از اینکه بدنم را باز کردم، دلم هم باز شد. ضمناً دیروز از کار پار المپیک استعفا کردم. آن را به پدر و مادرم گفتم. امشب بعد از اینکه از سوپرمارکت شوهرم برگشت، گفت: «بگس جیبی گم شد!» چند دقیقه پالید ولی نیافت. به چند جای تلفن کرد. و پس گفت: « دوباره به سوپرمارکت میروم!» گفتم: «بلی. امیدوارم که آنرا بیابید.» بعد از دقیقه گفت: «یافتم! در بکس کارم بود!» شکر.           ۱

 

 چهار شنبه ۱۹ جوزا ۱۴۰۰
   دیشب باران شدید میبرید ولی صبح هوا افتابی و آسمان صاف بود. میل را که دیروز به مادر و پدرم فرستادم چنین نوشته بودم: « اگر میخواهید روز واکسین زدن را ریزرو کنید، کمکتان میکنم. طبعاً اگر واکسین بزنید یا نه، قبول دارم.» شام از پدرم میل به من رسید. گفت: «در باره واکسین، نمیخواهم بزنم. بهتر است که تو و شوهرت هم واکسین نزنید.» آه. این پدرم است.   ۱

 

 پنج شنبه ۲۰ جوزا ۱۴۰۰
   هوا آفتابی بود. آن سخن به یادم آمد.   ۱

 

 جمعه ۲۱ جوزا ۱۴۰۰
   خبر را شنیدم که یک خانم خواننده مشهور جاپانی در عمر  ۷۰ سالگی طلاق  گرفت. کمی متعجب شدم. تصور میکنم که در سن ۷۰ چه باعث طلاقش شد. اما آن راه را میفهمم. راه های زندگی گوناگون استند.   ۱

 

 شنبه ۲۲ جوزا ۱۴۰۰
   یوگا کردم. بعد از نان چاشت، اسناد را ترجمه کردم. پس در ویبسایت «دریا»، یک فیلم افغانی به نام «اُسامه» را تا نیمش دیدم. در این فیلم  یک دختر به طور بچه کار میکند.   ۱

 

 یک شنبه ۲۳ جوزا ۱۴۰۰
   آن فیلم را تا آخر دیدم. پایانش خوش نبود ولی این شاید یک واقعیت باشد. بعد از تکمیل شده این فیلم، ۱۸ سال گذشت. این دنیا بهتر شده یا نه؟    ۱

 

 دو شنبه ۲۴ جوزا ۱۴۰۰
   درس دری داشتم. ریش استاد قشنگ بود. فکر کردم که بسیار ماهر و زبردست است. چون برای این درس نتوانستم که شعر را از یاد بخوانم، استادم گفت: « بهتر است که چیزهای را از یاد بخوانید که خوش تان می آید. این درست است.» از این خاطر، میخواهم جمله جالب را انتخاب کنم. از استادم تشکر مینمایم.     ۱

 

 سه شنبه ۲۵ جوزا ۱۴۰۰
   ظهر چون شوهرم در خانه بود، ما یاکیسوبا نودل را پختیم. در این بار مزه‌ صوص باربیکیو بود. مزه‌دار بود. به او گفتم: «این نودل طعم شرق میانه را میدهد. شاید صوص محتوی زیره سبز cumin باشد.» گفت: «بلی. شاید.» این طعم مصر را به یادم آورد و خوشحال شدم.       ۱

 

 چهار شنبه ۲۶ جوزا ۱۴۰۰
   صبح هوا بارانی بود ولی بعد از چای صبح ابر آلود شد. امروز هم یوگا کردم. احساس کردم که بدنم سختتر شده. آه، بهتر است که هر روز برای بدنم یوگا کنم. بدن نرم باعث فکر نرم یعنی فکر قابل تغییر میشود. (عقل سلیم در بدن سالم است.)       ۱

 

 پنج شنبه ۲۷ جوزا ۱۴۰۰
   اسناد را ترجمه کردم. از شام باران میبارید. امروز لباس سیاه را پوشیدم. شوهرم به من گفت: «این لباس سیاه نمودت میدهد. چون دلت عین رنگ دارد! هاهاها» گفتم: «شاید!» بعد از شنیدن سخنش، برداشتم که او راستی برایم رفیق است.   ۱

 

 جمعه ۲۸ جوزا ۱۴۰۰
   صبح درس انگلیسی آنلاین داشتم. بعد از چای صبح تا شب از جاپانی به انگلیسی اسناد را ترجمه کردم. دیشب یک خواب دیدم. در خواب با استادم درباره حفاظت محیط کره‌ٔ زمین و طرز زندگی مردم صحبت کردم. نمیدانم چرا اما خوش گذشت.  ۱

 

 شنبه ۲۹ جوزا ۱۴۰۰
   هوا آفتابی بود. از شش بجه اسناد ترجمه را دوباره نگاه کردم. قبل از ده بجه آنها را به شرکت تقدیم کردم. شکر. ضمناً دو روز بعد تیرماه میشود اما نمیدانم چرا اینستاگرام انجمن خوشنویسان هنوز اعلان نمیکند. چون حالا در ایران انتخابات ریاست جمهوری برقرار میشود، چیزهای دیگر هم شاید توقف کرده باشد؟ ویا ......  ۱

 

 یک شنبه ۳۰ جوزا ۱۴۰۰
   باد نمی وزید. هیچ پرنده نمی خواند.  شب در وقت که آشپزی، سرپوش بوتل زیتون روی دامنم افتاد!  آه! لکه شد. چاره ندارم.  ۱

 

دو شنبه ۳۱ جوزا ۱۴۰۰
   درس انگلیسی آنلاین داشتم. بعد از نان چاشت، درس دری داشتم. از پیشنهاد سخاوتمندانه‌اش از دل و جان سپاسگزارم. در این بار طرز خوشنویسی  را خوب دیدم. شکر. بعد از درس اینستاگرام انجمن خوشنویسان را دیدم. اعلان نو شده بود!! چون درباره کلاس آنلاین خبر نداشتم، از شان پرسیدم.  ۱

 

دفتر خاطرات روزانه