dari dari dari

アフガニスタン、ダリー語について

اسد ۱۳۹۹

sunflower

Image by Ulrike Leone fromPixabay

دفتر خاطرات روزانه 

 
 
چهارشنبه ۱ اسد  ۱۳۹۹
 صبح کار ترجمه را ادامه دادم و ظهر برای کار داوطلبانه به کتاب‌‌خانه رفتم. کارم این است که کتاب‌های پس داده شده را زیر عنوان خودشان بگذارم. در کتاب‌خانه من نوکار استم اما میخواهم آهسته از کارم لذت ببرم. کارم تنها دو ساعت بود اما  با چند نفر صحبت کردم. بعضی آنها کتب را می‌پالیدند و بعض شان شاید فقط میخواستند با کسی صحبت کنند. بعد از برگشت، کار ترجمه را ادامه دادم. برای نان شب شوهرم ماکارونی پخته کرد. من با سبزی، مرچ دولمه سرخ و زرد، تونا، کنجد سفید و هیل (کاردامون) سالاد را تهیه کردم. طعم شان بسیار خوش بود.   ا

 

پنج‌شنبه ۲ اسد  ۱۳۹۹
 صبح بلاگ را نوشتم. بعداً کار ترجمه را کردم. از کسی پیشنهاد خوب را گرفتم اما متاسفانه نمیتوانستم قبول کنم. چون امروز روز بحر بود، شوهرم در خانه بود و ظهر به سوپرمارکت رفتیم تا سبزیجات و غیره را بخریم. برای نان چاشت، یک بسته سوشی تونا، مارماهی و ماهی دیگر را خریدیم. بعد از برگشت، یک یک خوردیم. مزهدار بود. اما پایان نان چاشت، قطعه سوشی تخم پخته از دستم در بشقاب سویاسوس افتاد!! سپس قطرات سویاسوس به لباس سفید من و لباس سیاه شوهرم پریدند. آه. شوهرم گفت «سهو کردی!» گفتم«بلی. آه، لباس من لکه شد، لباس شما؟» گفت «بلی، اما چون لباسم سیاه است، نمیدانم. بالای لباس‌تان چند لکه واضح دارید.» بعداً با مایع چند لکه را برداشتم.۱
یادداشت: سوشی خانگی ا

 

جمعه ۳ اسد  ۱۳۹۹
 امروز روز ورزش بود. اصلاً باید مراسم افتتاح المپیاد میبود. راستی، پریروز زماینکه در کتاب‌خانه بودم، یک خوشبختی را دیدم. بعد از ظهر هوا بسیار گرم بود. چون آنجا آرام و راحت بود، چند نفر کتاب در دست خوابیده بودند. حالت شان بالای چشم‌هایم یک نوع خوشبختی‌ را منعکس کرد. هیچ کس آنها را بیدار نکرد. آنها در خواب عمیق بودند.ا

 

شنبه ۴ اسد  ۱۳۹۹
  دیروز به یک بازار نزدیک بحر رفتم تا خاک بخرم. چون صبح هوا گرم نبود، فکر کردم که امروز فرصت مناسب است تا یک درخت را در خاک نو غرس کنم. قبل از چای صبح یک درخت را غرس کردم، آب دادم و در اطاق گذاشتم. بعد از چای صبح تا شام کار ترجمه را ادامه دادم و دوبار دیدم. میخواهم که این هفته را راحت سپری کنم و دری را بآموزم...ا

 

یک‌شنبه ۵ اسد  ۱۳۹۹
  صبح اسناد ترجمه را دوبار دیدم و تقدیم کردم. الحمدلله. بعد از نان چاشت کار دیگر، ترجمه رسالهٔ علمی را دوباره نگاه کردم.ا

 

دوشنبه ۶ اسد  ۱۳۹۹
  امروز تا ظهر ترجمه رسالهٔ علمی را دوبار دیدم و تقدیم کردم. الحمدلله. راستی اخیراً فکر میکنم عقل سلیم چیست؟ چارچوب‌های رنگارنگ دارم اما آنها مرا میبندند؟ شام درس دری داشتم. خوش گذشت. در بارهٔ خوشنویسی، استادم چند نظر و هدایت مفید داد. بعد از درس با لعاب باسی دوریا (مثل گراتین و برنج) قورمه پخته کردم. خیلی مزه‌دار بود.ا

 

سه‌شنبه ۷ اسد  ۱۳۹۹
  امروز فقط دو و نیم ساعت ترجمه کردم. درس دری گذشته را تکرار کردم. چون وقت داشتم، نرمهٔ گوش‌هایم را نرم نرمک نوازش کردم. وقتیکه نرمه را دست میزنید و درد دارید، آن نشان ماندگی بدن تان است. من در نرمه‌ٔ گوش‌هایم درد نداشتم.ا

 

چهارشنبه ۸ اسد  ۱۳۹۹
  صبح از بانک اهدا کنندگان مغز استخوان یک پیغام گرفتم. نوشته شده بود که نوع مغز استخوان تان با یک بیمار مطابق میکند. به خانه‌ٔتان اسناد مربوطه فرستاده شد. واو! بسیار خوشحال استم. بعد از ظهر به کتابخانه رفتم.  چند دختر از من چند سؤال را پرسیدند. شام بعد از برگشت، اسناد آن بانک رسیده بود.ا(

 

پنج‌شنبه ۹ اسد  ۱۳۹۹
  صبح کار ترجمه را ادامه دادم و دوباره نگاه کردم. ظهر یک تلفن را گرفتم. یک شرکت ترجمه در باره کارم پرسید. بعد از نان چاشت بلاگ را نوشتم. در آینده با استعمال واحدات وزن افغانی در بازار میخواهم چیزهای مورد نیازم را بخرم. ا

 

جمعه ۱۰ اسد  ۱۳۹۹
  امروز هم هوا گرم  و صاف بود. چون امروز روز آخر جولای بود، چند صورت پرداخت را فرستادم. دیگر برای کار خانگی فکاهی‌های افغانی را ترجمه کردم. بعضی آن فکاهی‌ها طنز سیاه بودند. میخواهم فکاهی‌های دیگر را بخوانم.ا

 

شنبه ۱۱ اسد  ۱۳۹۹
   چون نی‌های را که آورده بودم این بار هم پرچین و نرم شدند، آن نی‌ها را با قیچی باغبانی یک یک بریدم تا دور بیاندازم. یک انگشتم کمی درد و خون‌ریزی داخلی داشت. بزودی درد رفت. الحمدلله. بعداً از یک خانم کتاب‌خانه تلفن آمد و گفت «چون ولایت اوکیناوا اعلام اضطراری کرد، محدودیت گشت‌وگذار داریم. پس کار داوطلبانه هم موقوف شده.» خوب. چاره ندارم.ا

 

یک‌شنبه ۱۲ اسد  ۱۳۹۹
   امروز صبح به خشو و خواهر مادر کلانم دو نامه را نوشتم. آن‌ها و جواب به بانک مغز استخوان را در صندوق پست انداختم. ظهر به یک کتاب فروشی برای تحقیق بازار رفتم. نه تنها نوع و رنگ کاغذ و حروف بلکه فن چاپ و قیمت را بررسی کردم. بسیار مفید بود.ا

 

دوشنبه ۱۳ اسد  ۱۳۹۹
   امروز بسبب نبودن کار ترجمه، بررسی را ادامه دادم. شام درس دری داشتم. چون میخواستم که این درس را ادامه بدهم و استادم پیشنهادم را قبول کرد، خیلی خوشحال بودم! از او بسیار ممنونم. بعد از درس، برای نان شب،‌ غذای «چینجاوروسو» را پخته کردم. این غذای چینی است. مرچ دولمه سبز، بامبو و گوشت را به درازی ریز ریز بریده و آشپزی کردم.ا

 

سه‌شنبه ۱۴ اسد  ۱۳۹۹
   امروز هم کار نداشتم. راحت بودم. سپس حق نشر (کاپی رایت) و نشان تجاری حروف را بررسی کردم. بنابر بررسی ام، حروف خودشان کاپی رایت ندارند. اما زمانیکه با استعمال آن حروف لوگو ویا غیره را ابداع میکنید، باید پول را به شرکتی صاحب فونت بپردازید. پس به آمازون یک کتاب را فرمایش دادم تا آنها را بشتر بفهمم.ا

 

چهارشنبه ۱۵ اسد  ۱۳۹۹
   هر صبح بعد از شستن رویم، آرایش میکنم. چون این روزها ماسک میپوشم، همیشه مژگانم را با ریمل (ماسکارا) حجیم و دراز میکنم. طبیعتاً  پلک‌هایم دو خطه اما معلوم نمیشوند. مانند پلک‌های یک خطه استند. بعضی اوقات با استعمال فر مژه پلک‌هایم دو خطه آشکار میشوند اما بزودی دوباره ناپدیده میشوند. کدام پلک ها برایم فرق ندارد اما میخواهم مژگانم حجیمتر و درازتر باشند!ا

 

پنج‌شنبه ۱۶ اسد  ۱۳۹۹
   دیشب یک خواب دیدم. این خواب در بارهٔ درس دری بود. بسیار خوب بود اما کمی تعجب کردم. راستی، امروز ظهر کار نو را گرفتم. الحمدلله.ا

 

جمعه ۱۷ اسد  ۱۳۹۹
   صبح یک بسته‌ پر از کتاب‌ها را به شرکت ریسایکل فرستادم. برای گرفتن این بسته، کارگری از شرکت حمل و نقل «کورونیکو (پشک سیاه) یاماتو»  به خانه آمد. وقتیکه آن بسته را برداشت، گفت: آه. بسیار سنگین است! گفتم: ببخشید. ممکن است که این بیشتر از ۲۰ کیلوگرم باشد. از شما ممنونم.ا

 

شنبه ۱۸ اسد  ۱۳۹۹
   دیشب از بانک مغز استخوان یک جواب را گرفتم. نوشته‌بودند که بنابر تفصیل تان با کمال دقت غور کردیم. متأسفانه تشریفات بین شما و بیمار را نمیتوانیم پیش ببریم. بعد از خواندن تفصیل دلیل، خیلی غمگین شدم. آه، میخواستم که با جز‌ء بدنم کسی را کمک کنم. اما چاره ندارم. شاید به وسیله دیگر برای دیگران کمک کرده بتوانم.ا

 

یک‌شنبه ۱۹ اسد  ۱۳۹۹
   امروز طوفان به اوکیناوا می‌آید. صبح زمانیکه کلکین‌ها را باز کردم، خوشبوی بحر را بو کردم. بعداً باران گرفت و رفته رفته شدید شد. تمام روز باد تند هم میوزید. شوهرم تیر لباس خشککنی را داخل خانه برد.ا

 

دوشنبه ۲۰ اسد  ۱۳۹۹
   امروز روز کوه و رخصتی ملی بود. باوجود اینکه طوفان گذشت، هنوز هم احیاناً باران میبارید. امروز هم کار ترجمه را ادامه دادم و تمام کردم. الحمدلله. کمی خسته بودم. فردا میخواهم دوباره آنرا ببینم.ا

 

سه‌شنبه ۲۱ اسد  ۱۳۹۹
   امروز هوا گرم بود. در چند مکان‌ دیگر در جاپان هوا گرمتر از اوکیناوا بود. در تابستان هوا اینجا تقریبا ۳۳ درجه است و گرم تر نیست. دیگر درس دری داشتم. چون هر هفته درس دری میتوانم بگیرم، از استادم از دل و جان سپاسگزارم. این نادر است. در درس دری از من پرسید: کلمات نمود دادن و نمونه در زبان عربی چیستند؟ میخواهم اینجا جواب بدهم: نمود به عربی مظهر است. نمونه  به عربی مثال یا نمودج است. در درس امروز، چند فکاهی ها را خواندیم و بسیار خندیدیم.ا

 

چهارشنبه ۲۲ اسد  ۱۳۹۹
   امروز تا ظهر اسناد کار ترجمه را دوبار دوباره دیدم و به شرکت فرستادم. بعداً دربارهٔ کارت‌های را که میسازم فکر کردم. پس برای این کارت‌ها خوشنویسی را تمرین کردم. راه دراز است اما بسیار لذت میبرم!ا

 

پنج‌شنبه ۲۳ اسد  ۱۳۹۹
   امروز یک قهوه را نوشیدم. قهوه بی شیر بود. زمانیکه در مصر زندگی میکردم، روزهای تابستانی مردم مصر به پیاله شکر زیاد میانداختند و چای مینوشیدند. چای که با آنها نوشیدم خیلی مزه‌دار بود.  مهمترین چیز این نیست که  چه میخورید یا مینوشید بلکه اینست که با کی میخورید یا مینوشید. آه میخواهم با کسی که برایم مهم است چای بنوشم.ا

 

جمعه ۲۴ اسد  ۱۳۹۹
   صبح دربارهٔ پسوند «-ش» بلاگ را نوشتم. خیلی جالب بود. و خوشنویسی را مشق کردم. بعد از ظهر چند میل را گرفتم. بسیار خوشحال بودم. بلاگ را اصلاح کردم و ویراستم. بلی. حتی بعد از گذشت دو سال، زبان دری برایم بسیار جالب و جالبتر است.ا

 

شنبه ۲۵ اسد  ۱۳۹۹
   امروز هم هوا صاف بود. بعد از ظهر در خانه اسناد طرح ریزی را نوشتم. امروز آرامی یافتم.ا

 

یک‌شنبه ۲۶ اسد  ۱۳۹۹
   از دیشب تا صبح تقریباً ده ساعت خوابیدم. خیلی زیاد خوابیدم. خوب بود. امروز طرح بلاگ را کمی تغییر دادم. دیگر از زن ایور یک میل آمد. بعد از اینکه با شوهرم ازدواج کردم، یکی از چیزهای خوش برایم شناختن این ایور زن است. چون او همیشه سخی است، به او احترام دارم.ا

 

دوشنبه ۲۷ اسد  ۱۳۹۹
   امروز چون کار نداشتم، راحت سپری کردم. راستی تا حالا مردم گوناگون از ویروس کرونا صحبت میکنند. نمیدانم چه راست است. بعضی مردم میگویند که این تنها یک سرما است. بعضی دیگران میگویند که این بسیار خطرناک است. پس حالا قضاوت نمیکنم. متمرکز میشوم تا چیزهای را که میخواهم کنم انجام بدهم.ا

 

سه شنبه ۲۸ اسد  ۱۳۹۹
   بعد از اینکه از سوپرمارکت برگشتم، با خانمی از بانک مغز استخوان صحبت کردم. تفصیلش را فهمیدم. بعداً کار نو را گرفتم. الحمدلله. خوشحال بودم. یک سوم اسناد را ترجمه کردم. امشب دو جواری و گوشت مرغ را پخته کردم. اولاً، هر جواری را به ۱۶ قطعه بریدم. گوشت را هم خرد بریدم. با روغن قطعات جواری و گوشت را بریان کردم تا رنگ شان کمی قهوای شد یعنی کمی سوخته گی بگیرند. پس آنها را با سویاسوس، سرکه، سوس میرین، کم شکر و سیر،  پوشاندم. اشتها خوب. الحمدلله. بسیار مزه دار بود! ا

 

چهار شنبه ۲۹ اسد  ۱۳۹۹
   امروز کار ترجمه را ادامه دادم. برای نان چاشت، غذای باسی دیشب را خوردم. هنوز هم مزه‌دار بود. چند میل را نوشتم و فرستادم. شاید بخاطر گرمی هوا، مدتی آواز پرندهگان بگوش نمیرسد. ا

 

پنج شنبه ۳۰ اسد  ۱۳۹۹
   هر صبح کلکین ها را باز میکنم تا هوای آزاد به اطاق بیاید و عبور کند. امروز هم نسیم نرم و مهربان از سمت جنوب وزید. ا

 

جمعه ۳۱ اسد  ۱۳۹۹
   امروز باران شدید میبارید در حالیکه آفتاب میدرخشید. در باره این پدیدهٔ طبیعی در جاپان میگویند که «کیتسونی نو یومی‌ایری (عروسی روباه)» است. تا ظهر چندین بار اسناد ترجمه را دیدم و فرستادم. الحمدلله. ا(ادامه دارد)

 

دفتر خاطرات روزانه