dari dari dari

アフガニスタン、ダリー語について

عقرب ۱۳۹۹

gingko-tree

Image by zauber2011 from Pixabay

 

دفتر خاطرات روزانه 

 

 

پنج شنبه ۱ عقرب  ۱۳۹۹
     تمام روز باران سیل آسائی میبارید. بعد از اینکه کار ترجمه کردم، به سوپرمارکت رفتم تا سبزیجات و غیره را بخرم. مثل اینکه انتظار میرفت، تر شدم. اما باران دلپسند بود.ا

 

جمعه ۲ عقرب  ۱۳۹۹
     صبح اسناد ترجمه‌ را فرستادم. الحمدلله. امروز روز اول ماه عقرب بود. برای این صفحه از عکس کُهَن‌دار (گینکو) استعمال کردم. در جاپان خزان فصل خیلی زیبا است. اگر در توکیو میبودم، میخواستم برگهای رنگین کهن‌دار و غیره را ببینم. ا

 

شنبه ۳ عقرب  ۱۳۹۹
     چون دیشب خیلی خسته بودم، ۱۰ بجه خواب رفتم. وقتیکه خواب میرفتم، فکر میکردم که فردا چهار و نیم بجه از خواب بیدار شوم. صبح بدون ساعت زنگ‌دار، بیدار شدم و پس کار خانگی برای درس دری را کردم و پس یوگا کردم. بعد از ظهر سند نو را  ترجمه کردم. دیگر کمی خوابیدم.ا

 

یک‌شنبه ۴ عقرب  ۱۳۹۹
     امروز کمی افسرده خاطر بودم. نمیدانم چرا. اما به صدای بدنم گوش دادم. بعد از ظهر کار ترجمه کردم. نیم کارش را تمام کردم. بلاگ را هم نوشتم.ا

 

دوشنبه ۵ عقرب  ۱۳۹۹
     امروز با کسی دارای صدای خوشگل صحبت کردم. یک سند را فرستادم و دیگر را ترجمه کردم. بعد از کار کمی خوابیدم.  شام شوهرم برگشت و گفت: چیزی را که فردا کارش دارم فراموش کردم! چون فردا در خانه استم، لازم است که حالا دوباره به دفتر بروم.       بعدًا به دفتر رفت. بعضی اوقات فکر میکنم که او مانند کودکم است.ا

 

سه شنبه ۶ عقرب  ۱۳۹۹
     امروز هم هوا صاف بود. طیاره‌ها زیاد پرواز کردند. یک ترجمه را فرستادم. بعد از آن به تلفن گپ زدم. سند آخر را ترجمه کردم. بعد از ظهر کمی خوابیدم و پس یوگا کردم. بدنم نرم شد. همیشه درصبح یوگا میکنم اما شام هم خوب بود. کمرم صدای بزرگ «ترق ترق» boki boki زد.ا

 

چهار شنبه ۷ عقرب  ۱۳۹۹
     صبح کار ترجمه را دوباره نگاه و تقدیم کردم. از چند روز پیش روی زنخم یک بخار برآمده و کلان شده. آه میخواهم این بخار حتماً برود.ا

 

پنج شنبه ۸ عقرب  ۱۳۹۹
     صبح به دو شرکت ترجمه صورت پرداخت را فرستادم. با وجود این وضعیات، کار داشتن برایم خیلی خوب است. از تمام کسانی که به من کار دادند سپاسگزارم. قبل از نان چاشت یوگا کردم. خوش گذشت. چون امروز شوهرم در خانه کار کرد، با هم نان ها و سالاد را خوردیم که دیشب با روغن زیتون، مرچ و شوید، خرمالو،  پنیر موتزارلا و گوشت خرد پاره پاره را گد کرده بودم. مزه‌دار  بود. دیگر با تقاضای شرکت چاپ دوباره داتاها تجدید شده را فرستادم.ا

 

جمعه ۹ عقرب  ۱۳۹۹
     صبح هوا کمی بارانی بود. امروز کار نداشتم اما کمی مصروف بودم. چند تلفن و میل را گرفتم. بعد از ظهر از شرکت چاپ داتاهای آخر را گرفتم. داتاها یک قسمتش درست اما دیگرش غلط بود. چاره ندارم. پس داتاهای اصراح شده را فرستادم. به امید اینکه مشکل نداشته باشد. شام از دور هارَن کشتی را شنیدم.ا

 

شنبه ۱۰ عقرب  ۱۳۹۹
     صبح خوشنویسی را مشق کردم. چند بار «بف» را مشق کردم اما خوبش نیامد. چند بار ویدیو را دیدم نمیدانستم چرا. میخواهم  با قلم نی آزادانه خط درشت و باریک بنویسم. ا
یادداشت: ناکام شدن؛ خوبش نیامد

 

یک شنبه ۱۱ عقرب  ۱۳۹۹
     صبح با شوهرم به نیزار رفتم. یک نی را بریدم. اکثر نی‌ها خام یا کاملاً سوخته بودند. بجز یک نی که در پخته گی مناسب داشت  نتوانستم پیدا کنم. در امتداد دریا رفتیم. بعد از ۲ کیلومتر میدان فراختر شد. گیاه‌های دیگر زیاد روییده بودند. شاید نیستان نبود. وقتیکه کم بود منصرف شوم، در دریا نیستان را یافتم. الحمدلله. چون امروز موزه نداشتم، میخواهم دوباره بروم تا نی‌ها را بگیرم. بعد از برگشت، از یک نی که گرفته بودم زیاد مورچه برآمد! آه کمک کنی! این فریاد من یا از مورچه‌ها بود!؟ بعداً مورچه‌ها مجبور بیرون آمدند. سپس اطلاعات در باره درس در ایران جمع کردم. شرایط ویزه برایم شاید مشکل  باشد. ا

 

دو شنبه ۱۲ عقرب  ۱۳۹۹
     صبح جنتری دارای عکسهای افغانستان برای سال نو فرمایش دادم. بعد از ظهر درس دری داشتم. استادم در ساحل بود. یک غزل مولانا را خواندیم. خیلی سخت اما مفید بود. بعد از درس، نام ابراهیم بن ادهم را در انترنت پالیدم.  او اهل بلخ در حدود سال ۱۰۰  هجری قمری متولد و در سال ۱۶۱  هجری قمری متوفا بود. یکی از صوفیان نامدار است. ا

 

سه شنبه ۱۳ عقرب  ۱۳۹۹
     چون دو روز پیش از موترم صدای عجیب شنیدیم و شاید خراب شده باشد، به کارخانه ترمیم موتر بُرده بودیم،  به موزیم پیاده رفتیم تا نمایشگاه سنگ ها بین الملل و اوکیناوا را ببینیم. چند سنگ از افغانستان بود. هر سنگ چهره داشت و زیبا بود. در راهٔ برگشت، به سوی آسمان نگاه کردم. ابرها سفید زیاد معلَّق بودند. دفعتاً یک ابر زود با ابر دیگر دست داد و پس دو ابر یک شدند.  ا

 

چهار شنبه ۱۴ عقرب  ۱۳۹۹
     امروز باد سردتر شد. قدم زمستان به من نزدیک‌تر شد. دیگر با کسی دارای زمزمه قشنگ صحبت کردم. از آن وقت خیلی لذت بردم. آه، دانستم که از پیش گذشتن چنان وقت مرادم بود و لذا حالا پر از شادی استم.ا

 

پنج شنبه ۱۵ عقرب  ۱۳۹۹
 دیروز ویبسایت افغان ایکس را یافتم. چند درس دربارهٔ افغانستان وجود دارد. وای! شام در بارهٔ پشتونوالی ویدیوها را دیدم تا بهتر بفهممش. از دیدنشان لذت بردم. امشب مقالهٔ بلاگ را نوشتم.ا

 

جمعه ۱۶ عقرب  ۱۳۹۹
     از صبح تا دو بجه اسناد جاپانی را ترجمه کردم. بعداً به پستخانه رفتم. واو، تابستان برگشت! هوا بسیار گرم بود. درجه حرارت ۳۰ بود. زمستان کجا رفت؟ ا

 

شنبه ۱۷ عقرب  ۱۳۹۹
     صبح هوا گرم اما بارانی بود. رطوبت زیاد بود. وقتیکه نان چاشت را تهیه میکردیم، شوهرم به من گفت: آن را چیز کنید. گفتم: بلی. پس آن را چیز کردم. پرسید: چرا میدانی؟۱
  فکر میکنم که چون برای مدتی ۱۷ سال یکجا زندگی میکنیم، فکرش را میفهمم. اما نمیدانم چرا او فکرم را نمیداند؟ ویا شاید بداند اما قصداً وانمود نمیکند؟ 
ا

 

یک شنبه ۱۸ عقرب  ۱۳۹۹
     امروز هم گرم و بارانی بود. در سالهای اخیر خودم را تغییر داده‌ام و از هم اکنون میخواهم بیشتر تغییر کنم. در عین اینکه آواز باران را میشنیدم، کار ترجمه را میکردم. یک آهنگ مشهور به یادم آمد. «هوا بارانی ایستگاه سرویس، اگر جن تر شده را دیدی، چتریت را برایش پیش کن. کلیدش بسوی جنگل در جادویی بگشاید. توتورو توتورو همسایه‌ات توتورو توتورو. در شب مهتابی اکارینا نوازد ...»  ا

 

دو شنبه ۱۹ عقرب  ۱۳۹۹
     از صبح تا یک بجه اسناد را ترجمه کردم. بعد از نان چاشت، درس دری داشتم. استادم جاکت را پوشیده بود. از طرف دیگر لباس بی‌آستین را پوشیده بودم. زیاد نقاط مفید را آموختم.    ا

 

سه شنبه ۲۰ عقرب  ۱۳۹۹
     از صبح تا ظهر اسناد را ترجمه کردم. بعداً برای مدتی ۴۰ دقیقه یوگا کردم. یکی از حرکات هالاسانا بود.  گردن و پشت کش شدند. ضمناً، مبتنی بر ویبسایت منطقه سیتاگایا (*)، نخستین عصر کاماکورا در سیتاگو آن زمان جاپان، یک ورزشگاه یوگا گشایش یافت. میگویند که نام محل یووگا از  آن یوگا منشاء گرفت. واو!ا

 

چهار شنبه ۲۱ عقرب  ۱۳۹۹
     از ۶ بجه بجز چای صبح تا ۱۱ بجه اسناد ترجمه شده را دوباره نگاه و تقدیم کردم. الحمدلله. بعداً پیش داکتر دندان رفتم. به من گفت: دندان‌ها بسیار خوب بود. میخواهید سه ماه بعد روز بعدی را ریزرو کنید؟ گفتم:بلی. لطفاً.           بعد از برگشت، یک نامه را نوشتم.   ا

 

پنج شنبه ۲۲ عقرب  ۱۳۹۹
      امروز بعد از ظهر کار ترجمه را کردم. بعداً در وبینار در باره اشعار شاعران معاصر ایرانی و علم معانی و بیان اشتراک کردم. در حدود ۶۰ تن حاضر بودند. از آن لذت بردم. سخنران گفت: در اشعار قدیم فارسی نظریه هستی و نیستی وجود داشت. و شاعران معاصر ایرانی کلمات را که در اشعار قدیم استعمال شده بودند و تصور معین داشته بودند، چطور در اشعار خودشان استعال میکنند. مثلاً، اگر کلمه سرو را میشنویم، ما خودبخود جوانی، صحت، قد بلند و پیکر قشنگ را تصور میکنیم. امثال دیگر، از ماه، روی روشن زیبا را، از گل، زیبائی یار را، و از نرگس، نگاه چشم را تداعی معانی میکنیم و غیره. میخواهم در چنان وبینار زیادتر اشتراک کنم.  ا

 

جمعه ۲۳ عقرب  ۱۳۹۹
      امروز ابرآلود و بارانی بود. آه. چون زمستان برگشت، امشب لازم است که از صندوقخانه کمپل را بکشم. بعد از ظهر موسیقی جاز را شنیدما

 

شنبه ۲۴ عقرب  ۱۳۹۹
      امروز در درس مقاله نوشتن اشتراک کردم. چون توانایی نوشتن همه حاضران به جاپانی بهتر شده است، در این بار آموختیم که آن فن را برای ترجمه چطور استعمال کنیم. معلم گفت: چون موارد مقاله را واقعاً تجربه کردید، هر کس به سبک خود تان میتوانید بنویسید. وقتیکه ترجمه میکنید، مثل تجربه واقعی در سرتان تصاویر را تصور کنید وپس آنرا به سبک خود تان بنویسید. آن ترجمه استا

 

یک شنبه ۲۵ عقرب  ۱۳۹۹
      صبح چند نمونه کارت رسید. الحمدلله. آنها بسیار زیبا بودند. بعد از ظهر کار ترجمه را کردم. چون امروز هوا صاف بود، خیلی خوشحال بودما

 

دو شنبه ۲۶ عقرب  ۱۳۹۹
      فراموش کردم که در درس دری از استادم بپرسم که در افغانستان نام‌های میوه، خرمالو و املوک(املوت)، استعمال میشد یا تنها املوک. بعد از آن درس، پارسل را تهیه کردم. فردا اینرا میفرستم.  ا

 

سه شنبه ۲۷ عقرب  ۱۳۹۹
      قبل از ظهر از پدرم یک میل آمد. دل به دل راه دارد! دیشب من هم فکر میکردم که به او میل را بفرستم. بعد از ظهر به پستخانه و سوپرمارکت رفتم. صبح و شب هوا سردتر شد اما هوا روز گرم بود. بعد از برگشت، چون اطاقم به جهت جنوب غربی است، به آنجا نور آهتاب زیاد درخشیده و خیلی گرم بود.  ا

 

چهار شنبه ۲۸ عقرب  ۱۳۹۹
      امروز هم هوا گرم بود. صبح کمی اسناد را ترجمه کردم. بعد از دو و نیم بجه به کتابخانه رفتم. بعداً، به دفتر شوهرم رفتم تا لباس پیراهنش و قطی خالی شده را بگیرم. چون امشب او به میدان هوائی رفت، چیزهای غیرضروری را میخواست بسپارد.  ا

 

پنج شنبه ۲۹ عقرب  ۱۳۹۹
      امروز به بیرون رفتم و شب برگشتم. بعد از نان شب، دو آهنگ را شنیدم. اول آهنگ از هیسایشی جو «یک آرزو از ماه (کازی نو تووری میچی)» بود.۱ ۱

https://youtu.be/2Cscmcz_ncU

آهنگ دوم یکی از آهنگ‌های ساکاموتو ریوویچی «جریان انرژی» بود.۱

https://www.youtube.com/watch?v=90zQT7FnQas

این ملودی‌های نمونه‌ای جاپان دست بر دلم‌  گذاشت.  ا

 

جمعه ۳۰ عقرب  ۱۳۹۹
      امروز کلچه (بیسکویت) را که از گندم، دانه‌های خاشخاش، لیمو و غیره درست شده خوردم. مزه‌دار بود. این کلوچه از فرانسه وارد شده و شرکت جاپانی اینرا میفروشد. مینویسند که این پر از منیزیوم و ویتامین است. دیگر در عین اینکه کدورا با آب و نمک میجوشاندم، در آشپزخانه کار خانگی را تهیه میکردم. مثل برق گذشت.  ا

 

دفتر خاطرات روزانه