dari dari dari

アフガニスタン、ダリー語について

قوس ۱۴۰۱

Image by JamesDeMers from Pixabay ۱

دفتر خاطرات روزانه

 

   سه شنبه ۱ قوس ۱۴۰۱
  امروز هم بسیار گرم بود. هوا مرطوب بود. صبح اسناد را ترجمه کردم اما نتوانستم به آسانی ترجمه کنم. چون که حالتم خوب نبود،‌ کارم پیش نرفت. بعد از نان چاشت درس آنلاین داشتم. خوب. بعداً  به ترجمه ادامه دادم. بعد از چهار بجه کورس رفتم و بعد از هشت و نیم بجه به خانه برگشتم. بعد شاور گرفتم و به ترجمه ادامه دادم و تمام کردم. شکر. فردا دوبار نگاهش میکنم.        ۱

 

   چهار شنبه ۲ قوس ۱۴۰۱
  همه روز باران شدید میبارید. صبح تا بعد از ظهر اسناد ترجمه را دوبار نگاه کردم و به شرکت ترجمه فرستادم. شکر.        ۱

 

   پنج شنبه ۳ قوس ۱۴۰۱
  کمی بارانی بود اما لباس‌ها را شستم و بیرون خشک کردم. بعد از ظهر خانه را پاک کردم. شکر. شام کلاس آنلاین انگلیسی داشتم.      ۱

 

   جمعه ۴ قوس ۱۴۰۱
  هوا سرد شد. فصل خزان بود. چون که باد کمی سرد اما ملایم بود، بسیار خوشحال شدم.        ۱

 

   شنبه ۵ قوس ۱۴۰۱
  هوا بارانی بود. صبح از شش بجه کار خانگی دری را ادامه دادم و به استادم فرستادم. بعد از ظهر یک کتاب فارسی بفروش رسید. الحمدلله. به مشتری فرستادمش. بعداً کمی یوگا کردم. بعد از تمرین، متوجه شدم که خوابیده بودم! آه. شام خوشنویسی را تمرین کردم، از خطم عکس گرفتم و فرستادم.        ۱

 

   یک شنبه ۶ قوس ۱۴۰۱
  برای درس آینده اسناد را خواندم. یک کتاب داستان پول استر «شب پیشگویی» را تا آخر خواندم. از آن رمان لذت بردم. یک چیز عجیب بود. این تابو نبود اما آنها نتوانستند ازدواج کنند.        ۱

 

   دو شنبه ۷ قوس ۱۴۰۱
  احساس کردم که من مانند توپ بودم. در دستش توپ بازی شده بودم. بجهت آنجا و اینجا دلم حرکت میکرد. شاید این خوشم میآید اما بعضی اوقات دلم تنگ میشد. دلم به دو پاره شده بود.        ۱

 

   سه شنبه ۸ قوس ۱۴۰۱
  بیشتر میخواهم، دورتر میشود. بیشتر دنبالش میکنم، دورتر میرود. دیشب مَهتاب بالای عمارت آمد. بسیار بزرگ و زیبا بود. امشب هم مهتاب را دیدم اما بالاتر و نتوانستم دست دراز کنم.        ۱

 

   چهار شنبه ۹ قوس ۱۴۰۱
  امروز  شعر حافظ را یکجا خواندیم. بسیار زیبا بود. منظره‌اش را تخیل کردم. آه. از این خاطر، فکر کردم که شعر حافظ در دل فرهنگ فارسی است.         ۱

 

   پنج شنبه ۱۰ قوس ۱۴۰۱
  در سال‌های اخیر، جنگل راهم را گم کرده و در حالت بیثباتی و دودلی بودم و هنوز هم استم. فکر میکنم که شاید این خواستم باشد. بعضی اوقات دلتنگ میشدم اما حالا حتی خوشحال استم. از این خاطر این حالت ادامه دارد. امروز یک پیام را گرفتم «چون که تسلیم سرنوشت میشوم، این ماه به آلمان میروم. سال نو برمیگردم.» واو! آفرین!! نام خدا.         ۱

 

   جمعه ۱۱ قوس ۱۴۰۱
  ازخواب بیدار شدم که در جام جهانی فوتبال تیم جاپان بر اسپانیا پیروز شده بود. واو! آفرین! نام خدا.         ۱

 

   شنبه ۱۲ قوس ۱۴۰۱
  تلفن آمد و گفت «در این ماه به اوکیناوا میآیم.» واو. شکر. این تلفن از شوهر خواهر مادر کلان بود که چند ماه پیش چشمش از جهان بسته بود. بیش از ۹۰ ساله است.         ۱

 

   یک شنبه ۱۳ قوس ۱۴۰۱
  امروز شوهرم در ماراتون ناها شرکت کرد. زمانیکه نزدیک گول رفتم و منتظرش بودم، مردی به هر دونده میگفت «هی. با لبخند تمامش کن» آه. بعد از دویدن ۴۲.۱۹۵ کیلومتر، کی با لبخند تمامش کرده میتواند؟ شاید فقط برنده‌ٔ مسابقه بتواند. بعد از برگشت، کار ترجمه را انجام دادم. امروز هم با شوهر خواهر مادر کلانم صحبت کردم.         ۱

 

   دو شنبه ۱۴ قوس ۱۴۰۱
  بعد از درس انگلیسی صبح، به پستخانه رفتم تا کارت‌ها را بخرم. بعد از برگشت، برای سال نو، بالای کارت‌ها تصویر را چاپ کردم و به روی دیگرش آدرس هم چاپ کردم. شکر.  ۱

 

   سه شنبه ۱۵ قوس ۱۴۰۱
  چون که دیشب جاکت را نپوشیده بودم و شب در راه از کورس به خانه باد تند میوزید و خُنُک خوردم،‌  صبح تب داشتم. صبح تا یازده بجه خوابیدم، بعد از ظهر استراحت کردم. شکر.         ۱

 

   چهار شنبه ۱۶ قوس ۱۴۰۱
  حالتم بهتر شد. شکر. صبح با شوهرم به سوپرمارکت رفتم. من و شوهرم به طرف دیگر رفتیم. پس یک پیرزن از من پرسید « این آب را در کدام ردیف میتوانم بیابم؟» گفتم «آه. شاید طرف دیگر باشد. یکجا میرویم تا پیدا کنیم.» پس آن آب را پیدا کردیم. این خانم بزرگ گفت. «تشکر.» «خواهش میکنم.» در آن لحظه شوهرم این صحنه را دید و گفت «چرا تو به این خانم کمک کردی؟ تو فروشنده نیستی.» چرا اینطور میگوید. بسیار غمگین بودم بعد از چند دقیقه گفتم «چرا این را گفتی؟ بی عاطفه استی.» «چیزی را که گفتم فراموش کردم. آن منظورم نیست.» بعضی اوقات منظور شوهرم را نمیفهمم.         ۱

 

   پنج شنبه ۱۷ قوس ۱۴۰۱
  در بارهٔ برک صحبت کردیم. سیاه و سفید را خواست جدا کند. رفته رفته فاصله میگیرد. چاره ندارم اما هم شکر هم احترام هم مهر دارم. دنیا آبی شد.         ۱

 

   جمعه ۱۸ قوس ۱۴۰۱
  باد تند میوزید. باران شدید میبارید. صبح از شوهر خواهر مادر کلانم تلفن آمد: «دیشب اکزما داشتم و از دردش خوابم دور نبرد. صبح با داکتر صحبت کردم و متاسفانه نمیتوانم به اوکیناوا بروم.» «مواظب خودتان باشید. امیدوارم که حالتان بهتر شود.» گفت که سال نو دوباره به اینجا میخواهد بیاید.         ۱

 

   شنبه ۱۹ قوس ۱۴۰۱
  چون که شام دیروز واکسین زدم و شب سرفه میکردم و گلویم درد میکرد مانند نفس تنگی بود. گلو و سینه‌ام را با کمپل  گرم کردم و دوباره خوابیدم. شکر. صبح هوا بارانی بود اما لباس‌ها را شستم و خشک کردم. یک ساعت بعد، آفتابی شد. شکر.         ۱

 

   یک شنبه ۲۰ قوس ۱۴۰۱
  چند کار را انجام دادم. یک کار مشکل را تمام کردم. دلم بسیار آرام شد. چون که چندین چیز را باید کنم،‌ آهسته آهسته میکنم.         ۱

 

   دو شنبه ۲۱ قوس ۱۴۰۱
  امروز باد تند مانند طوفان بود. چند کار را انجام دادم. کار دیگر را گرفتم. شکر.         ۱

 

   سه شنبه ۲۲ قوس ۱۴۰۱
  چون که از شوهر خواهر مادر کلانم خبر آمدنش را به اوکیناوا گرفتم، باید تقسیم اوقاتم را تغییر می دادم و بسیار مصروف شدم. مانند این است که کسی زندگی ام را میبیند و زماینکه فرصت میشوم، کار نو را میفرستد. بسیار عجیب است!         ۱

 

   چهار شنبه ۲۳ قوس ۱۴۰۱
  درجهٔ حرارت ۲۰ بود اما باد تند میوزید. خنک خوردم. دل و بدنم سرد بود.           ۱

 

   پنج شنبه ۲۴ قوس ۱۴۰۱
  از شش بجه کار را ادامه دادم و تقریباً سه بجهٔ روز به شرکت ترجمه فرستادم. فردا لازم است که اسناد ترجمه شده را بفرستم. یک ضرب المثل جاپانی میگوید :«مصروف اما فقیر.» آه. نیم درست و نیم نه. این ضرب المثل صدق میکند یا نه. هردو درست است. اگر فکر میکنم که ترجمه، زبان دری، و خوشنویسی، برایم بازی است اما فقط ترجمه کردن عاید زیاد ندارد اما آزادی دارم. شکر.           ۱

 

   جمعه ۲۵ قوس ۱۴۰۱
  یک خواب را دیدم. من در سازمان بین المللی کار میکردم. استاد دری جاکت پوشیده آمد و به من دستور داد. همکارانم مردم هندستانی، آمریکائی، و غیره بودند. از خواب لذت بردم. قبل از سه بجهٔ روز، کار را تمام کردم و به شرکت ترجمه فرستادمش. الحمدلله. شب به سوپرمارکت رفتم. چون که باران شدید بارید، کفش کهنه کرمچ نایکی را پوشیده بودم. بعد ازینکه کمی راه رفتم، در کفشم چیز عجیب را احساس کردم. آه. کری کفشم خطا خورده! در جلوی سوپرمارکت اخیراً کاملاً گم شد. امیدوارم که قبل از برگشت، کفشم پاره پاره نشود. چون که این کرمچ را برای هشت سال استعمال کردم، از کفشم ممنونم. مانده نباشد.           ۱

 

   شنبه ۲۶ قوس ۱۴۰۱
  هوا بارانی بود. سردردی شدید داشتم. بعد از ظهر، ابرها رفتند و آفتابی شد، سردردی‌ام هم رفت. آه. شکر. برای درس دری کارخانگی را تمام کردم و به استادم فرستادم. شکر.           ۱

 

   یک شنبه ۲۷ قوس ۱۴۰۱
  چون که سردرد بودم تا هشت و نیم بجه خوابیدم. خوب. بعداً از  خواب بیدار شدم، برای چای صبح، هات کیک را پختم و با شوهرم خوردمش. شکر. بعداً کارت‌های سال نو را نوشتم. شکر. برای درس خوشنویسی تمرین کردم.۱
غمش در نهانخانهٔ دل نشیند     بنازی که لیلی به محمل نشیند 
به دنبال محمل چنان زار گریم      که از گریه‌ام ناقه در گل نشیند
  ۱

 

   دو شنبه ۲۸ قوس ۱۴۰۱
  هوا بسیار سرد بود. درجه حرارت ۱۲ بود. ضمناً فکر کردم که تا حالا خواب رنگارنگ را دیدم. هنوز هم خواب استم، از آن خواب ها سپاسگزارم.    ۱

 

   سه شنبه ۲۹ قوس ۱۴۰۱
  هوا گرم تر شد. امروز به بیرون رفتم. بعد از برگشت،  کار را انجام دادم.             ۱

 

   چهار شنبه ۳۰ قوس ۱۴۰۱
  هوا بارانی بود. صبح کار را انجام دادم و به شرکت ترجمه فرستادم. شکر. بعد از نان چاشت، درس دری داشتم. استاد لباس بسیار زیبا پوشیده بود. خیلی نمودش میداد. دربارهٔ داشتن،  گپ زدم. بعد از درس، کمی حواسم پریشان بود. نمیدانم چرا. کمی بعد، حواسم جمع شد. خوشنویسی امشب این را تمرین کردم.۱
از نفس گرم من عالمی افروخته        می نگرم هر که را ز آتش من سوخته
   داغ غم تو بدل موسم پیری رسید      صبح دمید و هنوز شمع من افروخته 
 
    ۱)

 

دفتر خاطرات روزانه