dari dari dari

アフガニスタン、ダリー語について

قوس ۱۳۹۹

heart

Image by Bianca Mentil from Pixabay

 

 

دفتر خاطرات روزانه 

 

 

شنبه ۱ قوس  ۱۳۹۹
      امروز کمی مصروف بودم. پس از اینکه کار خانگی را تقدیم کردم، از استادم تلفن آمد. بالاخره شام درس دری داشتم. بسیار سخت اما مفید بود. دو پیاله چای اسطوخودوس را نوشیدم.  ا

 

 

یک شنبه ۲ قوس  ۱۳۹۹
      چون در این بار دورهٔ تنظیف نوبت من بود، پس از ظهر زینه‌ها را از طبقه پنجم تا اول جاروب کردم. الحمدلله. امشب شوهرم به اوکیناوا برگشت. برای من سوغات‌ها آورد. واو! بسکویت برنج که بسیار دوست دارم و دو قطعه کیک چاکلیتی زمانیکه در شینجوکو زندگی میکردم خوش داشتم بودند. خیلی خوشحال شدم. چون او  تغییر موهایم را متوجه نشد، آنرا گفتم.  گفت: ببخشین، آه خوب، خوب استین. مثل اینکه من پشک باشم.ا

 

دو شنبه ۳ قوس  ۱۳۹۹
      استادم به اوکیناوا آمد. در یک شهر بندر، چای‌ نوشیدیم. در باره چیزهای گوناگون صحبت کردیم. وقتیکه به رستورانت داخل شدیم، با جهانگردهای خارجی گپ زدیم. بقدریکه اشک ریختیم، زیاد خندیدیم. واو! اکنون هم خیلی خوشحال استم. آرزو میکنم که در آینده این خواب واقعیت شود.   ا

 

سه شنبه ۴ قوس  ۱۳۹۹
      آب را جوشاندم تا چای اسطوخودوس را تهیه کنم. از بالا روی آب را میدیدم. چند حُباب خرد گرد هم آمدند و رفته رفته حباب زیاد جمع شدند. وقتیکه فکر کردم که بزرگتر میشه، ناگهان متفرق شدند. این پدیده مانند گروه انسان‌ها است. تا اندازه‌ای بزرگتر میشود، اما دوبار از هم میپاشد.   ا

 

چهار شنبه ۵ قوس  ۱۳۹۹
      امروز پرنده‌گان میخواندند. چون وقت داشتم، به کتابخانه رفتم. در سر راه بازگشت، مردی کور را دیدم. او بالای بلاک‌های بریل قدم میزد. میخواستم که از او بپرسم اما نتوانستم. چند راه بدون علامه پیاده میرفت. چون این روزها به سبب کرونا ویروس، درنگ میکنم. اگر من در باره کرونا احتیاط نکنم، ممکن است که او آنرا احتیاط کند. و امکان دارد که فکر کند «به تو ربطی ندارد».   ا

 

پنج شنبه ۶ قوس  ۱۳۹۹
      هر روز خوشنویسی را مشق میکنم. بعد از خشک شدن، اسکن اش میکنم و حروف فونت نستعلیق را روی خطوط خود میگذارم. این کار بسیار سخت است اما رفته رفته بهتر میشود. برای درس آینده میخواهم مشق بهتر از پیش را تقدیم کنم...   ا(ادامه دارد)

 

جمعه ۷ قوس  ۱۳۹۹
      امروز کمی مصروف بودم. از صبح تا شام در خانه کار کردم. شام زمانیکه به آسمان دیدم، غروب آفتاب خیلی قشنگ بود. هر چقدر زیباتر میشد، میدیدم و در اوج زیبایی از بین میرفت.   ا

 

شنبه ۸ قوس  ۱۳۹۹
      شوهرم از من پرسید: وقتیکه من نبودم پشتم دق شده بودی؟ گفتم: ببخشید، چون هر شب به یک دیگر میل فرستادیم، نخیر. جوابم او را عصبانی کرد... بلی. من زن بی عاطفه استم. اما بودن ویا نبودنش هر دو وقت من پر از مهر میشوم. خواست که با یکدیگر خودیاری روحی کنیم؟   ا

 

یک شنبه ۹ قوس  ۱۳۹۹
      دیشب خواب را دیدم. در ساحل سفید قشنگ استادم و من بودیم. جلوما یک میز بود. بالای میز چند چوب خیلی خرد بودند. در عین سکوت، با مکعب‌های چوبی بازی کردیم. این خواب بسیار آرام، گرم و خوشآیند بود.    ا

 

دو شنبه ۱۰ قوس  ۱۳۹۹
       به شوهرم گفتم: از کار تان، اشتراک در خانه‌داری و غیره، عمیقتر از بحر و بلندتر از کوه تشکر میکنم.۱
 گفت: امیدوارم که این بحر گدار نباشد... هاهاها!!۱
ضمناً، صبح چند کار را کردم و قبل از ظهر یوگا کردم.  بعداً شاور گرفتم. بعد از ظهر کار نو  آمد و اینرا ترجمه و تمام کردم. الحمدلله. ا

 

سه شنبه ۱‍‍۱ قوس  ۱۳۹۹
       از شرکت ترجمه میل تشکری آمد. چون این موسم پایان سال میلادی است، به آنها یک هدیه شیرینی را فرستاده‌ام. در میلش گفت: این هدیه تان مانند اینکه دلما میرقصد بود!۱
از شنیدن این سخن، خیلی خوشحال شدم
.ا

 

چهار شنبه ۱۲ قوس  ۱۳۹۹
       صبح و ظهر کار ترجمه را دوبار نگاه و تقدیم کردم. قبل از ظهر به سوپرمارکت رفتم تا سبزیجات و مرغ بخرم. شام خوشنویسی را مشق کردم و بعداً یوگا کردم. به دلم آرامش آمد.ا

 

پنج شنبه ۱۳ قوس  ۱۳۹۹
       امروز چند میل فرستادم و چند میل آمد. برای کارت ساختن، بر اساس قسم و قیمت در نمونه های پاکت و غیره غور کردم. شاید طول بکشد.ا

 

جمعه ۱۴ قوس  ۱۳۹۹
       امروز هوا سردتر شد. همه روز باران میبارید. بطور مبهم فکر میکردم که شاید بهتر باشد که روز فروش کارت‌ها را تا سال آینده میلادی به تعویق باندازم. چون ماه روز ۲۳ جنوری کار ترجمه آغاز کرده بودم، میخواهم از این روز شروع به فروش آنها کنم.ا

 

شنبه ۱۵ قوس  ۱۳۹۹
       امروز هم هوا سرد بود. باران نم نم میبارید. بعضی صفحات یک کتاب را ترجمه کردم.ا

 

یک شنبه ۱۶ قوس  ۱۳۹۹
       امروز هم هوا سرد بود. برای مسابقهٔ ترجمه از دیروز ترجمه میکردم. اگرچه ناکام هم شوم، میخواهم به این مسابقه چالش کنم.    بعد از  اینکه کتاب‌های دری را زیاد میخوانم و ترجمه را پیشرفت میکنم، در آینده میخواهم یک کتاب را ترجمه کنم.ا

 

دو شنبه ۱۷ قوس  ۱۳۹۹
       در خواب برادرم را که لبخند میزد دیدم. او کتلاک کمپل‌های طفل را میدید. از او پرسیدم: ممکن است که خانه شما طفلی تولد شد؟ پاسخ داد: بلی...!     بقدریکه اشک ریختم، خوشحالم. نمیدانم که این خواب واقعیت میشود یا نه، اگر آنها میخواهند، امیدوارم که این واقعیت شود.۱
از صبح تا بعد از ظهر اسناد را ترجمه کردم. شام درس دری داشتم. بعد برای استادم یک غزل را تکرار کردم. ا

 

سه شنبه ۱۸ قوس  ۱۳۹۹
      امروز اسناد را ترجمه کردم. قبل از ترجمه، همیشه آنرا بلند میخوانم. چه نوع جمله مانند آهنگ است. شام درس دیروز را تکرار کردم. وقت خوشآیند دوباره آمد. غزل میر غیاث الدین غیاثی هم برایم آهنگ قشنگ است.۱

 

چهار شنبه ۱۹ قوس  ۱۳۹۹
      امروز باران سرد میبارید. برای مسابقهٔ ترجمه اسناد را ترجمه کردم. اگر کامیاب و بحیث مترجم انتخاب شوم، یک کتاب را میتوانم ترجمه کنم. سه بار دوباره نگاه کردم. چون فردا موعد است، پیش از فرستادن آنرا دوباره میبینم. اگر یک کتاب را هر روز کم کم ترجمه کنم، این زندهگی خوشآیند است.   ۱

 

پنج شنبه ۲۰ قوس  ۱۳۹۹
      صبح با تخم‌، کمی مرغ، بادنجان رومی خرد و پنیر،  دو املت پخته کردم. بالای شان با سس بادنجان رومی «سلام» و «آدم» نوشتم. مزه دار بود. صبح و دیگر، برای مسابقه اسناد را چند بار خواندم و تقدیم کردم. الحمدلله. هر کاری که در توانم بود کردم.۱

 

جمعه ۲۱ قوس  ۱۳۹۹
      صبح خانه را جاروبرقی کشیدم. چون پس از مدتها امروز هوا صاف بود، لباس و کمپل‌ها را شستم. چند کار خانه را کردم. وقت مثل برق گذشت. بعد از نان چاشت، هوا ابرآلود شد و به پستخانه و بانک رفتم. برگشتم و پس کار خانگی را تهیه کردم. بیرون پرنده گان میخواندند.   ۱

 

شنبه ۲۲ قوس  ۱۳۹۹
      چون دیشب آب انگور را نوشیدم و تصویر شورش کوزا را دیدم که ۵۰ سال پیش در اوکیناوا رخ داده بود، تقریباً هیچ نخوابیدم. گرچه رنج و بی عدالتی را که مردم اوکیناوا تجربه کردند آموخته بودم اما تکان خوردم. زیرا همچون رنج و بی عدالتی اکنون هنوز هم ادامه دارد. صبح نه و نیم بجه من و شوهرم به شفاخانه رفتیم. چون نخستین بار بود، لازم بود که برای مدتی دراز انتظار بکشیم. وقتیکه معاینه تمام شد، پس از یک بجه بود. بعداً به بندر رفتیم. بوی بحر را شمیدم.   ۱

 

یک شنبه ۲۳ قوس  ۱۳۹۹
      چون دیروز شوهرم را جلو شفاخانه منتظر کردم، اظهار تشکر کردم. بلی. دو دانه آیسکریم را به او دادم. شاید خوشحال باشد. بعد از برگشت، در بلاگ درباره خط آهن هرات-خواف نوشتم. اگر این خط آهن امتداد یابد، در افغانستان با قطار میتوانیم سفر کنیم. به این آرزو استم.۱

 

دو شنبه ۲۴ قوس  ۱۳۹۹
      از صبح تا نان چاشت، کار ترجمه را کردم. بعداً درس دری داشتم. لباس استادم بسیار زیبا بود. آن لباس نمودش میداد. قبل از اینکه خدا حافظی کنیم، او به من یک ضرب المثل را «از دوست هرچه رسد نکوست» گفت. خیلی خوب و درست است.    ۱

 

سه شنبه ۲۵ قوس  ۱۳۹۹
      امروز بسیار سرد بود. باد سختی میوزید. کار ترجمه را به شرکت تقدیم کردم. ضمناً بعضی اوقات شوهرم و من در اطاق دیگر میخوابیم. گفت: نمیدانم چرا اما در اطاق دیگر زیاد میتوانم به خواب سنگین بروم. گفتم: من هم در اطاق دیگر میتوانم به خواب عمیق بروم! چرا؟ ۱

 

چهار شنبه ۲۶ قوس  ۱۳۹۹
      من لالهٔ آزادم، خود رویم و  خود بویم... این آهنگ در سرم تکرار میشود.‍ از دیشب سرما را احساس میکنم.       ۱(ادامه دارد)

 

پنج شنبه ۲۷ قوس  ۱۳۹۹
      چون امروز هم هوا سرد بود، در خانه بالا پوش را پوشیدم. در اطاق من فصل تابستان و زمستان هم سردتر از بیرون است. دیگر برای پاکت کارت برچسب توضیح معنی را که بالایش میچسپانم با الیستریتور طرح  و تمام کردم. فردا این را دوباره میبینم و به شرکت چاپ داتا را میفرستم.۱

 

جمعه ۲۸ قوس  ۱۳۹۹
      امروز دیگر باران شدید میبارید. برای کار امروز  مصروف بودم. چیزهای گونا گون خوب گذشت. الحمدلله. کمی نور را میبینم.       ۱

 

شنبه ۲۹ قوس  ۱۳۹۹
      امروز باران شدید باریدن و متوقف شدن را تکرار میکرد. از صبح تا شام برای کوچ کردن شش خانه در شهر ناها را دیدیم. نمیدانم که در واقعیت چه وقت کوچ میکنیم اما در سال آینده امکان دارد که کوچ کنیم. دو خانه را خوش کردیم و فردا هم یک خانه دیگر را میبینیم.       ۱

 

یک شنبه ۳۰ قوس  ۱۳۹۹
      دیروز میخواستم که دربارهٔ برنامه ورزشکاران اسکی بامیانی بنویسم اما فراموش کرده بودم. پس امروز درباره این برنامه مینویسم. فکر میکنم که این برنامه را چند ماه پیش استادم به من خبر داده بود اما در آن وقت نتوانستم آنرا ببینم. پریشب این برنامه را دیدم. فکر کردم که تلاش و کوشش شان نور مردم بامیان میشود.       ۱

 

 

 

دفتر خاطرات روزانه