dari dari dari

アフガニスタン、ダリー語について

۱۳۹۹ جوزا

hydrangea

Image by RuthildEicker from Pixabay

 

دفتر خاطرات روزانه 

 

پنج شنبه ۱ جوزا ۱۳۹۹
امروز هوا کمی سرد بود و باران بی صدا میبارید. صبح کار ترجمه را یک بار دیگر نگاه و تقدیم کردم. ظهر به سوپر مارکت رفتم. بعد از اینکه به خانه برگشتم، با شوهرم که در خانه کار میکرد نان چاشت را خوردم. بعداً چون همه کار را تمام کردم، دو یا سه ساعت هیچ چیز نکردم و استراحت شدم. باران هنوز هم می بارید.  ا

 

جمعه ۲ جوزا ۱۳۹۹
امروز هم باران میبارید. هر هوا چه صاف و چه بارانی را خوش دارم. زمانیکه در توکیو زندگی میکردم، در فصل بارانی به بیرون میرفتم تا گل ادریسی را ببینم. در اوکیناوا این گل وجود ندارد. رنگ‌های آبی، سرخ، ارغوانی و گلابی را بسیار دوست دارم. آه، گل ادریسی یکی از گلهای محبوبم است.  ا

 

شنبه ۳ جوزا ۱۳۹۹
از چند روز پیش حالم خوب نیست. شاید خسته باشم ویا هوا بارانی یا رطوبت صحتم را تحت تأثیر قرار بدهد. دیشب و صبح خط فارسی را مشق کردم. دیروز از رنگ سیاه استفاده کردم اما ناکام شدم. نمی دانم چرا. میخواهم رنگ سیاه را دو باره استعمال کنم. امروز با رنگ آبی مشق کردم.  ا

 

یک شنبه ۴ جوزا ۱۳۹۹
تقریباً یک ماه پیش من طرز اتو کردن را به شوهرم یاددادم. شام شوهرم پیراهن‌ها را اتو کرد. الحمدلله. ۱۷ سال بعد از ازدواج او اتو را آغاز کرد! توقع نداشتم، اما بهتر است هر دوی ما بتوانیم.  ا

 

دوشنبه ۵ جوزا ۱۳۹۹
صبح خواندن پرنده گان از خواب بیدارم کرد. صدای پرنده گان همیشه مرا شاد میکند. صبح و بعد از ظهر کار ترجمه را کردم. در درس دری امروز از استادم نقاط نوشتن حرف ب و ک را آموختم. بعد از آن درس، تمرین کردم.  ا

 

سه شنبه ۶ جوزا ۱۳۹۹
امروز هم کار ترجمه را کردم. قبل از ظهر به پسته‌خانه رفتم. در سر راه نور خورشید خوشایند بود...  ا

 

چهار شنبه ۷ جوزا ۱۳۹۹
دیشب یک نامه را با کامپیوتر پیش نویس کردم.  میخواهم امروز یا صبح فردا آن را نگاه و پاک نویس کنم. راستی همهٔ روز کار ترجمه را میکردم. شوهرم هم در خانه بود. چون او و من از یک کولر مشترک استفاده میکنیم، دروازه (فوسوما) بین اطاق ها را باز میکنم. این کولر میتواند دو اطاق را  سرد کند.  ا

 

پنج شنبه ۸ جوزا ۱۳۹۹
امروز هم کار ترجمه را کردم. برای مدت طولانی یک چیز را فکر میکنم. به نتیجه نمیرسم. حتی حالا هم فکر میکنم اما شاید به نتیجه نرسم باشد. لذا این چیز را به دست خداوند ویا تقدیر میسپارم.  ا

 

جمعه ۹ جوزا ۱۳۹۹
امروز حروف ح، خ، ج، و چ را مشق کردم. در جاپان یک ضرب المثل داریم. «بالای سنگ هم سه سال»، یعنی پشتکار کامیاب است. به انگلیسی ‍Perseverance prevails .  سه سال بعد میخواهم از قلم نی و رنگ بهتر استفاده کنم.  ا

 

شنبه ۱۰ جوزا ۱۳۹۹
صبحدم از خواب بیدار شدم و دیگر خوابم نبرد. چیزهای گوناگون را فکر کردم. اگر هیچ محدودیت نمیداشتم، میخواهم چه کنم و کجا زندگی کنم؟ سپس حروف فارسی را مشق کردم. در ده بجه من و شوهرم به سوپر مارکت رفتیم. آنجا خوش بو را خریدیم. بویش آنار بود. بعد از برگشت، در خانه این دود خوش بو را دم کردم.  برایم بسیار خوشایند بودا

 

یک شنبه ۱۱ جوزا ۱۳۹۹
امروز صبح هوا ابرآلود بود و بعد از ظهر باران آغاز شد. فلم «طعم گیلاس» را دیدم. بار دوم بود. این فلم در بارهٔ مَرگ است اما زیبایی های زندگی را شرح میکندا(ادامه دارد)

 

دو شنبه ۱۲ جوزا ۱۳۹۹
دیشب هوا بارانی بود اما امروز صبح صاف بود. به نور خورشید خیره شدم. کار ترجمه را دوبار نگاه و به شرکت ترجمه فرستادم.   ا

 

سه شنبه ۱۳ جوزا ۱۳۹۹
امروز هوا ابرآلود بود. کار نو را ترجمه کردم. بعضی اوقات یکی از آهنگ‌های اوپرا پوچینی «توران دخت»  ‍Nessun dorma یعنی هیچ کس نخوابد، در سرم تکرار میشد. آه، بسیار قشنگ است.  ا

 

چهار شنبه ۱۴ جوزا ۱۳۹۹
در سرم آهنگ «پاپریکا وقتیکه گل‌ها شگوفه میکنند» تکرار شد.  بعد از ظهر ترجمهٔ اسناد را تمام کردم. بعداً میخواهم این اسناد را دو باره نگاه کنم.  ا

 

پنج شنبه ۱۵ جوزا ۱۳۹۹
صبح اسناد ترجمه را دو باره نگاه و تقدیم کردم. الحمدلله. بعد از ظهر، ضرب المثل‌ها را که در درس گذشته یاد گرفتم چند بار تکرار کردم تا از بر کنم. بار کج به منزل نمیرسد.  ا

 

جمعه ۱۶ جوزا ۱۳۹۹
 هرروز صبح بجز روزهای بارانی شوهرم ده کیلومتر یا بیشتر میدود. امروز بعد از برگشت به خانه به من گفت: تو مانند خوک آبی استی! خخخ!!۱
گفتم: آه. این سخن چقدر گستاخ است!۱ 
گفت: نخیر نخیر. این سخن ستایش است.۱
وای این چه روزی است.  این «مزاح» را نمیتوانم بفهمم. اما چون نمیخواستم حالم ناخوش باشد، لباس سفید قشنگ را پوشیدم. او به من گفت: تو مانند زنان یونانی استی.۱
راستی، در کتاب اریش فروم «هنر عشق ورزیدن» میگوید که «بعضی مردم فکر میکنند: اگر ما کس
ی درست را بیابیم، عشق کامل را به دست میاوریم. اما این راست نیست. عشق هنر است.» ۱
بلی. سخنش را میفهمم. اما شوهرم در دلم چیز های خرد را روی هم گذاشت. هر بار به او میگویم از این سخن بدم میاید. اما نمیدانم که مرا درک میکند.
ا(
یادداشت: فرق بین حال و حالت؛ حالتان چطور است؟ / چه خوشت می آید؟ چه بدت می آید؟۱ 

 

شنبه ۱۷ جوزا ۱۳۹۹
 بعد از ظهر به انتخابات شورای ولایت اوکیناوا رفتم. پیش شاروالی ناها دو شیر بزرگ با ماسک موجود بودند. بعد از برگشت به خانه، کوگاتانا یعنی کارد خورد و کاغذ سنباده که فرمایش داده بودم رسید. سپس در کتاب «حسن خط» صنف ششم، طرز تراشیدن قلم نی را پیدا کردم. بقولش، «در تراشیدن قلم نی چهار عمل موجود است: ا. فتح (برداشتن روی قلم نی). ب. نحت (تراش پهلو های قلم نی). ج. فاق (شکاف دادن دم قلم نی) یا شق. د. قطع زدن سر قلم نی. » میخواهم ادامه اش را بخوانم و قلم را بتراشم.ا

 

یک شنبه ۱۸ جوزا ۱۳۹۹
 ادامه تشریح قلم نی را ترجمه میکنم تا بفهمم. چیزهای که ندانسته ام را پیدا کردم. شام به شاروالی از طریق میل درباره نیستان پرسیدم. امیدوار که آنها به من جواب بدهند.ا

 

دو شنبه ۱۹ جوزا ۱۳۹۹
 چون وقت داشتم، اسناد حسابداری را منظم و ارقام آنرا به کامپیوتر دادم. شام در درس دری، استادم آثار خطوط فارسی را نشان داد. آثار خودش بسیار قشنگ بودند. استعدادش میدرخشید.   ا

 

سه شنبه ۲۰ جوزا ۱۳۹۹
  هوا در اوکیناوا بارانی بود. صبح و قبل از نان چاشت دادن اطلاعات حسابداری را به کامپیوتر ادامه دادم. و بعد از نان چاشت من با خودم از چیزهای رنگا رنگ گفتگو کردم تا به عمق دلم بروم. امروز وقت زیاد نداشتم اما چند چیز را فهمیدم.   ا

 

چهار شنبه ۲۱ جوزا ۱۳۹۹
 امروز اسناد را که کسی دیگر ترجمه کرده  دوبار نگاه کردم. این کار هم برایم بسیار مفید بود. راستی، در باره یک چیز را که برای مدت طولانی فکر میکردم به نتیجه غیر مترقبه  رسیدم. واو!    ا

 

پنج شنبه ۲۲ جوزا ۱۳۹۹
 دیشب یک مقاله را در بارهٔ مصاحبه با بازیگر موتوکی ماساهیرو خواندم.  طرز وجود و صحبتش برایم مانند یک اثر هنری است.  خانمش مرا هم تحت عین تأثیر قرار میدهد. در مقاله گفت «از کودکی خط جاپانی را یاد میگرفتم. وقتیکه خطوط ‌جاپانی را مینویسم، فقط یک چیز مهم است که چقدر میتوانیم با سر قلم یکجا شویم.» واقعاً در خطوط فارسی هم انگشت خوشنویس و قلم نی یکجا حرکت میکنند. مانند جزو بدنش است!    ا

 

جمعه ۲۳ جوزا ۱۳۹۹
 پریروز یک خواب دیدم. این خواب آن بود که در یک رستوران همبرگر هندی با دو مرد و یک زن هندی صحبت می کردم. آنها در حقیقت ناشناس استند. ما درباره خطوط فارسی گپ میزدیم. این خواب خوشحالم کرد.     ا

 

شنبه ۲۴ جوزا ۱۳۹۹
 امروز اسناد عربی را خواندم. نمیدانم چرا، اما برایم خواندن اسناد عربی کمی آسانتر از قبل شده است. امشب برنامه در قمر مصنوعی (ساتلایت) را دیدم که بسیار خوش دارم. این برنامه در بارهٔ پیانو بازیگرها در میدان هوایی، ایستگاه، و گوشه شهر است. امشب بهترین برنامه انتخاب شده بود. از دیدنش خوشحال شدم.     ا

 

یک شنبه ۲۵ جوزا ۱۳۹۹
 امروز در اوکیناوا هوا صاف بود. چون فصل بارانی تمام شد، اخیراً آخرین کمپل چرک را شستم. همه روز کار میکردم واین تمام شد! الحمدلله.     ا

 

دو شنبه ۲۶ جوزا ۱۳۹۹
 چون فصل بارانی تمام شد، صبح حمام را پاک کردم تا چند پوپنک را پاک کنم. ۱۰ دقیقه بعد از اینکه مایع ریخته شد، بالایش آب جاری کردم. چند جای پوپنک زده را با برس دندان کهنه تنظیف کردم. بالاخره  آب پاک‌کن را که هربار در حمام استعمال میکنم پاک کردم.     ا

 

سه شنبه ۲۷ جوزا ۱۳۹۹
 صبح برنامه تلویزیون «ایل (آهنگ تشویق)» را دیدم. دیروز و امروز برنامه خاص بود و درباره یک پدر مُرده بود که به دنیا فقط دو روز میتواند بیاید تا فامیلش را ببیند. این قصه تخیلی بود. دل این پدر پر از عشق بود.     ا

 

چهار شنبه ۲۸ جوزا ۱۳۹۹
    امروز هم هوا خیلی صاف بود. چون دیروز استراحت کردم، امروز به سوپرمارکیت رفتم. از گرمی عرق کردم. شام حرف ی را تمرین کردم.  هر قدر خوشنویسی را  تمرین میکنم، به همان اندازه از آن وقت شادتر میشوم. میخواهم که روزی یک تی شرت با خطوط فارسی را خودم طرح کنم. نمیدانم چند سال بعد، یعنی ۵ یا ۱۰ سال بعد اما قدم به قدم تمرین میکنم. ا

 

پنج شنبه ۲۹ جوزا ۱۳۹۹
    صبح به شاروالی تلفن کردم اما شخص مسؤول نبود. بعد از ظهر به او بار دیگر تلفن کردم. او به من گفت نیستان کجاست. الحمدلله. او بسیار مهربان بود و سه نیستان به من نشان داد. از او بسیار تشکر مینایم.  ا

 

جمعه ۳۰ جوزا ۱۳۹۹
     برای مدت چهار روز کار نداشته بودم و اطاقها را پاک و چیزهای دیگر میکردم. دیشب کار نو را گرفتم. الحمدلله. این بار ترجمهٔ  گزارش است. پاداش کار ترجمه برایم نه تنها پول بلکه احساس دل‌خوشی (توپر) هم است.  ا

 

شنبه ۳۱ جوزا ۱۳۹۹
     امروز آخر روز ماه جوزا بود. برای سالاد چای صبح بادرنگ و بادنجان رومی را ریزه کردم. چون مرتبان زیتون را نتوانستم باز کنم، از شوهرم خواهش کردم که بازش کند. اما نتوانست. بعداً من باردیگر توانستم بازش کنم. الحمدلله. اما شوهرم از احساس ناتوانی خود بسیار تأسف خورد. بعد از ظهر با شوهرم به نیستان رفتم.  ا

 

 

دفتر خاطرات روزانه