پنج شنبه ۱ سنبله ۱۴۰۳
صبح زنگ ساعت را متوجه نشدم چون که تلفن را در اطاق دیگر بود، شوهرم تلفن را آورد تا زنگ را خاموش کنم. شکر. میل را باز کردم و پس از یک مشتری دکانم پیام آمده بود. زمانیکه جواب را مینوشتم، شوهرم پیش رویم زبانش را نشان میداد. آه. چه بچه است! پس کار خانه را انجام دادیم. گفت: «چرا تو چندین کار را تمام کردی اما من یک کار را هم تمام نکردم!» «اتفاقا است. فرق نمیکند!» اما آن صحبت را تکرار میگفت. چرا؟ بعد از این که به کورس رفت، من امروز هم اطاقها را پاک کردم. شکر. ۱ا
جمعه ۲ سنبله ۱۴۰۳
چون که تعطیل من فقط سه روز شد، درباره کار فکر کردم. بعد از ظهر از شرکت ترجمه کار نو آمد. شکر. بعداً چند نقطه را تمام کردم. عادتم را که عجله میکنم و بی حوصله میشوم میخواهم اصلاح کنم. شکر. ا
شنبه ۳ سنبله ۱۴۰۳
در خواب بودم که مردم زیاد رفتند و آمدند. شاید در یکی از کشورهای ناشناس بوده باشم. همه مردم دور و پیش من خارجیان بودند. اما احساس بیگانگی ندارم. شکر. امروز هوا بارانی بود. رعد غرید و الماسک زد. اما شکر. ا
یک شنبه ۴ سنبله ۱۴۰۳
چندین نقطه را تخیل کردم اما نمیتوانم بنویسم. وقت را نیاز دارم. امروز خوشنویسی را تمرین کردم. بیشتر از دو ساعت طول کشید. مثل پلک زدنی گذشت. بعداً کار ترجمه را ادامه دادم. شکر. ا
دو شنبه ۵ سنبله ۱۴۰۳
تعطیل من تمام شد. از امروز کار را دوباره آغاز کردم. چندین کار آمدند. بعد از ظهر درس دری داشتم. بسیار خوب گذشت. اولین بار فرق را بین دی وی دی و بلو رای فهمیدم. شکر. بعداً به کورس رفتم. در مدتی دو هفته، به شاگردان درس ندادم، تخصیم وقت را اشتباه کردم. بسیار معذرت میخواهم. بدلیل آن، نیمشب بیدار شدم. اما شکر. ا
سه شنبه ۶ سنبله ۱۴۰۳
هوای امروز آفتابی شد. نسیم پیش در آمد اما متوجه نشدم. بعد از نیم ساعت دنبالش کردم، با نسیم صحبت کردم. از ش خوشحال شدم. شکر. بعداً ترجمه را ادامه دادم. دیگر به کورس رفتم تا درس بدهم. بعد از نه بجه برگشتم. برای نان شب ماهی ها را بریان کردم. بسیار مزهدار بود. شکر. ا
چهار شنبه ۷ سنبله ۱۴۰۳
امروز هوا آفتابی بود. کار ترجمه را انجام دادم. کار دیگر را تمام کردم و پس به شرکت فرستادم. شکر. ا
پنج شنبه ۸ سنبله ۱۴۰۳
کار ترجمهٔ اول را تمام کردم. بعد از ظهر دوباره نگاه کردم. فردا هم آنرا میبینم. ضمناً متوجه شدم که من به ولایت ناگانو مناسبت دارم. آه. ضمناً کار ترجمهٔ دیگر را هم خواندم. فردا ترجمه میکنم. شکر. ا
جمعه ۹ سنبله ۱۴۰۳
کار ترجمه را دوباره دیدم و به شرکت فرستادم. شکر. بعد از ظهر، شوهرم گفت «سالروز ازدواج ما را فراموش کردیم!» گفتم «آه، بلی. من سالروز را تماماً فراموش کرده بودم!!» گفت «اما روز سالگرهام را به یاد داری» دیگر اسناد ترجمه نو را دیدم و کمی ترجمه کردم. پس به کورس رفتم. بعد از ده بجه برگشتیم. شکر. ا
شنبه ۱۰ سنبله ۱۴۰۳
خواب را دیدم که کسی که من او را میشناسم گفت، «پسرم یک وقت خواست که غذای ماهی را بخورد، پس خانمم کوشش کرده بود که آن را بپزد. و غیره» از خواب بیدار شدم. شکر. امروز ترجمه را ادامه دادم. فردا آنرا دو باره میبینم. شکر. ا
یک شنبه ۱۱ سنبله ۱۴۰۳
خواب دیدم. استاد خوشنویسی و یکی از شاگردان به جاپان ناگهان آمدند و تعجب کردم. بعداً بیدار شدم. اسناد ترجمه را دوباره نگاه کردم و شام بار دیگر دیدم و فرستادم. شکر. نگران سلامتیش استم. ا
دو شنبه ۱۲ سنبله ۱۴۰۳
برای کار سه شنبه، از فردا آمادگی میگیرم. شکر. ا
سه شنبه ۱۳ سنبله ۱۴۰۳
خواب دیدم. «در خواب من بیشتر از ده سال جوان تر بودم. در ایستگاه ازابو جوروک بن، نه ازابو جووبن، بودم. با کسی که خوشم میآید یکجا زینه را بالا رفتیم، پس دیدم که او به زن قد بلند و زیبا به پیشانی اش بوسید! در عشق ناکام شدم. آه. پس در ایستگاه ازدحام بود. زمانیکه مترو می رفت، یکی از دوستان دوران لیسهام را دیدم بین دو واگن قطار بند مانده و قطار حرکت میکند! لازم است که این مترو را متوقف کنم. پس در قطار که بودم و با راکبین دیگر دکمه خطر را چندین بار فشار دادم اما هنوز متوقف نشد. سینهام بسیار تنگ شد» پس از خواب بیدار شدم. متوجه شدم که من رگ گردنم را بطور دکمه فشار دادم! آه. ا
چهار شنبه ۱۴ سنبله ۱۴۰۳
چند سال پیش بیس بالر اوتانی شووهی گفته بود: «میخواهم مسابقهٔ ماه سپتامبر را داغتر و هیجانیتر باز کنم» شاید برایش این ماه سپتامبر داغتر و هیجانیتر باشد. برای من هم این ماه سپتامبر بطور داغتر شد. آه. شکر. ا
۱
پنج شنبه ۱۵ سنبله ۱۴۰۳
چون که بسیار پریشان شدم، خسته شدم. اما کار را خوب انجام دادم. فردا هم نوشتن اسناد کار را ادامه میدهم. شکر. گمان میکنم که این روزها دنیا عجیب شده. ا
جمعه ۱۶ و شنبه ۱۷ سنبله ۱۴۰۳
چون که کار از سه شنبه تا پنجشنبه گذشته خصوصاً روانی برایم بسیار سنگین بود، امروز هم با دل سنگین آن کار را ادامه دادم. نمیدانم چه وقت تمام میشود... فقط بی نظمی بود. اما شکر. ا
یک شنبه ۱۸ سنبله ۱۴۰۳
حال شما چطور است؟ چون که خبرت را ندارم، در جاپانی میگویند که نیامدن احوال معنی خیرت است. ضمنا دیروز و امروز هم خواستم که گریه کنم اما چاره ندارم. شکر. ا
از دوشنبه تا چهار شنبه ۱۹-۲۱ سنبله ۱۴۰۳
این روز ها در چیزهای رسمی و شخصی، خشم، غضب، غم، اندوه تعجب و گیچی ... احساسات گوناگون به من آمدند و رفتند و دور من دست به دست چرخیدند. آه. ضمناً هر روز درباره کسی فکر میکنم. شاید او چیزی است که نمیخواهد به من بگوید. مثلا بیماری...؟ نگرانش استم. ا
پنج شنبه ۲۲ سنبله ۱۴۰۳
خواب را دیدم. در خواب مورچه سرخ که نیش دارد به انگشت من نیش زد و خون مرا مکید. بیشتر خون مرا مکید، مورچه سرخ بزرگتر شد. پس بزرگتر از مشت من شد. گمان کردم که من میمیرم و پس به شوهرم فریاد زدم «مرا به شفاخانه ببر» پس از خواب بیدار شدم. ا
شنبه ۲۴ سنبله ۱۴۰۳
چیزی را که در این روزها فکر میکردم فرستادم. شکر. ا
یک شنبه ۲۵ سنبله ۱۴۰۳
نمی دانم اما این ماه حال روانیام بسیار عجیب است. اکثر اوقات از چندین نقطه بیتاب میشوم. اما چاره ندارم. کوشش میکنم تا آرامی بیابم. ا
چهار شنبه ۲۸ سنبله ۱۴۰۳
تمام قهر رفت. شکر. از سلامتیاش هم شکرگزارم. شکر. ا
پنج شنبه ۲۹ سنبله ۱۴۰۳
چیزهای گوناگون را فکر کردم و میکنم. زمانیکه دوستم غمگین است، میخواهم با او یکجا باشم. امروز کار را انجام دادم. نیم کار ترجمه اما بطور کار بررسی آن را گرفتم، این کار مرا ذله میکند. اگر این کار را برای مدتی دو سه سال ادامه بدهم، گمان میکنم کیفیت ترجمه هم خراب شود.. ا
جمعه ۳۰ سنبله ۱۴۰۳
بعضی موهایم پراگنده شده بودند. چون که وقت اصلاحش را نداشتم، با سیخک مو بستهاش کردم، چند کار را انجام دادم. شام وضع موهایم بهتر شد. پس به کورس رفتم. ا
شنبه ۳۱ سنبله ۱۴۰۳
باد بسیار تند میوزید. در هوا رطوبت زیاد بود. با باد خواستم صحبت کنم اما نتوانستم. شکر. ا